در تمرین پسوند بازی از کلماتی که به یک پسوند خاص ختم می شوند استفاده می کنیم‌ و سعی می کنیم متن کاملی با این
کلمات بنویسیم. سه نمونه از این تمرین را
در اینجا با شما به اشتراک می گذارم.


نمونه اول: بازی با پسوند "چه"



قرمزترین غنچه رز قرمز را از باغچه می چینم و پا به کوچه می گذارم. سوز سرد زمستانی تنم را مور مور می کند. سریع تر راه می روم تا زودتر به دریاچه برسم. روی نیمکت کهنه ای کنار دریاچه می نشینم و به غنچه گل رز که در دستم جا خوش کرده، خیره می شوم.
در حوضچه ذهنم تو را تصور می کنم و دفترچه خاطراتمان را ورق می زنم. خاطرات تو در ذهنم مثل آلوچه نوبرانه هستند همان قدر تازه، همان قدر ترد و همان قدر سبز.
به یاد می آورم که تو هر روز برایم غنچه رز می آوردی. عقیده داشتی غنچه ها زیبایی ناب تری دارند و بیشتر هم دوام می آورند. در حوضچه ذهنم تو را تصور می کنم و دفترچه خاطراتمان را ورق می زنم.
از دریچه خیالم تو را به حوضچه اکنون می آورم. تو سرت را روی بالشچه پاهایم گذاشته ای. نیمچه آفتاب پاییزی موهایت را روشن کرده و من در حال نوازش کردن آن ها هستم.ماهیچه پایم درد گرفته اما نمی خواهم از این خیالچه بیرون بیایم. محو زیبایی موهایت شده ام.
پسربچه ای سنگی در دریاچه می اندازد و تصویرچه تو خط خطی می شود. تو را از روی طاقچه خیالم پایین می آورم،باز هم مرا بازیچه خود کرده ای‌. غنچه رز را در دریاچه رها می کنم و به سمت بازارچه راه می افتم.


نمونه دوم: بازی با پسوند "انه"


دلبرانه به من نگاه می کنی. هر زمان که چشمم تصادفانه به چشمت می افتد، بازیگوشانه نگاهت را به جای دیگری می دوزی. سرسختانه این بازی را ادامه می دهی و شاعرانه برایم از گل ها می گویی.
بی حوصله نگاهت می کنم. تو کنجکاوانه به دنبال دلیل بی حوصلگی ام می گردی. اندوهمندانه روی برمی گردانم. تو نمی دانی غم چقدر بر قلبم سنگینی می کند. پیگیرانه و بچگانه خواسته ات را دنبال می کنی. انزواجویانه به سمت جنگل می روم. مشتاقانه به دنبالم می آیی و فکورانه علت ناراحتی ام را می پرسی. بدبختانه حوصله حرف زدن ندارم. خلاقانه برایم شکلک درمی آوری، ناآگاهانه خنده ام می گیرد. محتاطانه دستم را می بوسی و جسورانه بغلم می کنی. ناگزیرانه در آغوشت فرو می روم. آسوده خاطرانه سر بر شانه ات می نهم. عطر دل انگیزانه ات مشامم را نوازش می کند و خوشبختانه آرام می گیرم.


نمونه سوم: بازی با پسوند "ِش"


خداوند مشغول آفرینش حوا بود. کشش عجیبی نسبت به این مخلوق جدید داشت. با خود فکر کرد: " آیا او ارزش این همه وقت گذاشتن را دارد؟ آیا مرا به خوبی پرستش خواهد کرد؟" بی گمان حوا جهشی بزرگ برای خداوند محسوب می شد.
بینشی که از آفریدن مخلوقات قبلی به دست آورده بود باعث شد تا با نگرشی جدید دست به آفریدن حوا بزند. تقریباً کارش تمام شده بود. سر حوا را روی بالش گذاشت و موهایش را نوازش کرد. دست و پاهایش را آزمایش کرد. مشکلی نبود، به خوبی حرکت می کردند. صورتش حتا بدون آرایش هم زیبا بود. خداوند او را خلق کرده بود تا آرامش را در زمین گسترش دهد. حتا به او قدرت زایش هم بخشیده بود. حوا مخلوق بی عیب و نقصی بود.خداوند از روح خود در کالبد حوا دمید و نگارش داستان حوا را به پایان رساند.
ریزش باران و وزش نسیم این تابلوی باشکوه را تکمیل کرد. حوا چشمانش را باز کرد. خداوند با دقت او را آموزش داد.حوا نگران بود: "چطور تنها روی زمین زندگی کنم؟" خداوند سوزشی را در قلب مهربانش حس کرد. آدم را صدا کرد و دست حوا را در دست او گذاشت. حوا رویش عشق را در دلش احساس کرد و آرامش وجودش را فرا گرفت. خداوند به آدم سفارش کرد از حوا مراقبت کند و دوستش داشته باشد. سپس در چشمان حوا نگاه کرد و گفت: " هیچ وقت فراموشت نمی کنم و همیشه هوایت را خواهم داشت، تو هم قول بده هیچ گاه از بخشش من ناامیدی نمی شوی."حوا لبخند زد ، از صمیم قلب قول داد و دست در دست آدم به سوی زمین رهسپار شد.