داستان زندگی من

از کودکی خوره کتاب بودم، از آن خوره های واقعی. وقتی می گویم "از کودکی" واقعا منظورم همان کودکی است. در یک سالگی کامل صحبت می کردم و مادرم برایم کتاب می خواند. و جالب اینکه من متن هر صفحه را بخاطر می سپردم و در دفعات بدی اگر مادرم قسمتی از کتاب را نمی خواند یا اشتباه می خواند به او می گفنم:" نه، اینجاش اینجوری نیست، یادت رفت این قسمتش رو بخونی!" البته که من این خاطرات را به یاد ندارم، و در طول سال‌های بعد از مادر و پدرم شنیدم.

کتاب ها برای من از همان موقع جذاب بودند. هنوز مدرسه نمی رفتم اما کتاب‌های کودکانه و کیهان بچه ها جزئی از خاطرات آن دوران من هستند‌. وقتی به کلاس اول رفتم و با سواد شدم، دیگر هیچ چیز نمی توانست مرا از کتاب دور کند.من کودک برون‌گرایی نبودم. دوستهای زیادی نداشتم و کتاب‌ها بهترین دوستان من بودند. هر کتابی که در کتابخانه مان داشتیم را می خواندم و خودم را جای شخصیت های اصلی داستان می گذاشتم و با آنها زندگی می کردم. لذتی که کتاب خواندن به من می داد، با هیچ لذت دیگری قابل مقایسه نبود. می خواندم و می خواندم و می خواندم و به هیچ عنوان سیر نمی شدم. حتی اتفاق می افتاد که یک رمان را در طول یک روز می خواندم و تمام می کردم و جالب آنکه تمام مطالبش را هم به خاطر می سپردم. کتاب هایی را که دوست داشتم، چندین و چند بار می خواندم و هر بار هم لذت بیشتری می بردم.

ده ساله بودم که کتاب 'سینوهه پزشک مخصوص فرعون" را خواندم و از آن به بعد هر رمانی که در خانه موجود بود مثل جین ایر، غرور و تعصب، بابا لنگ دراز، ربکا و... را می خواندم و اگر اسم کتاب جدیدی هم در جایی به گوشم می خورد، سریع آن را می خریدم و می خواندم. در دوران کودکی و نوجوانی چند داستان(آن هم بصورت مصور) نوشتم که با تشویق مادرم روبرو شدم.جملات زیبا از روزنامه ها و مجلات را در دفتری می نوشتم و درس فارسی و انشا هم همیشه برایم جذاب بود و دانش آموز موفقی در این زمینه بودم و همیشه نمرات عالی می گرفتم حتی یادم هست که در کنکور، ادبیات را ۱۰۰ درصد درست زده بودم.شعر نو را هم دوست داشتم و سهراب سپهری، فریدون مشیری، فروغ فرخزاد و حمید مصدق از شاعران مورد علاقه ام بودند.

در دوره راهنمایی و دبیرستان کتاب های زیادی خواندم. عاشق این بودم که از صبح تا شب کتاب بخوانم و زندگی قهرمانان قصه ها را در خیالم تجربه کنم. برای من، خواندن کتاب‌ها مثل تجربه کردن دنیاهای جدید بود و از این کار سیر نمی شدم.در دوران دبیرستان کتاب های دانیل استیل، آگاتا کریستی، سر آرتور کانن دویل، سیدنی شلدون و... برایم جالب بودند و هر کتاب جدیدی که از این نویسنده ها چاپ می شد را می خواندم.به نویسندگان ایرانی علاقه ای نداشتم. فقط کتاب های پنجره، بامداد خمار و دالان بهشت را از رمان نویس های ایرانی خواندم و کارهایشان برایم جذابیتی نداشت و با نوشته های نویسندگان خارجی، بهتر ارتباط برقرار می کردم.

با رسیدن به سال سوم دبیرستان و پیش دانشگاهی فرصت کمتری برای کتاب خواندن داشتم. البته باز هم می خواندم اما نه به شدت قبل. رشته تجربی را برای دبیرستان انتخاب کرده بودم و از آنجا که شاگرد زرنگی بودم همه انتظار داشتند "پزشکی" قبول شوم. البته خواسته خودم هم همین بود اما بسیار ناآگاهانه این رشته را انتخاب کرده بودم.

شناخت من در مورد پزشکی محدود به خواندن چند کتاب و دیدن چند فیلم بود و اصلا با واقعیت موجود در ایران همخوانی نداشت. سال اول قبول نشدم، یک سال پشت کنکور ماندم و در سال ۱۳۷۹ وارد رشته پزشکی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین شدم. این رشته برای من مناسب نبود و با روحیات لطیف من سازگاری نداشت. چند بار خواستم انصراف بدهم اما اطرافیان، مانع شدند و من در حالیکه اصلا با این رشته ارتباط برقرار نمی کردم، به درسم ادامه دادم. درسها سنگین بودند،اما برای من از این نظر مشکلی نبود. من همیشه دانش آموز و دانشجوی زرنگ و درسخوانی بودم و از بابت خواندن درس ها مشکلی نداشتم.در سال های اول هم همچنان به خواندن کتاب های غیر درسی ادامه دادم.

 به یادم هست یک کتابفروشی در مرکز تجاری گلستان، نزدیک خانه مان بود که دو طبقه بود، یک طبقه کتاب و یک طبقه لوازم التحریر. من عاشق این کتابفروشی بودم.همیشه در تعطیلات آخر هفته که به تهران می آمدم به آن سر می زدم و کتاب می خریدم. صاحب کتابفروشی یک آقای مشهدی با چشم های آبی مهربان بود، آدم  خوش اخلاق بود و خیلی هم مرا تحویل می گرفت. بعد از چند سال مغازه را فروخت و به کانادا مهاجرت کرد.

در آن سال ها کتاب‌های پائولو کوئیلو خیلی برایم جذاب بودند، وقتی کیمیاگر را خواندم انگار دریچه ای از یک دنیای جدید به رویم باز شد و بعد که بریدا را خواندم وارد دنیای جدیدتری شدم. از نطر احساسی خیلی وضعیت خوبی نداشتم و تحت فشار روانی زیادی بودم، ولی باز هم سعی می کردم با خواندن کتاب ها، لحظات خوبی را برای خود بسازم.

در دو سال آخر بخاطر فشار کاری زیاد، اصلا نتوانستم چیزی بخوانم. شیفت های ۴۸ ساعته، استرس و رفت و آمد، فرصتی برایم باقی نمی گذاشت.

بعد از فارغ التحصیلی یک سال درگیر کارهای پایان نامه ام بودم و بعد به مدت دو سال هم طرحم‌ را گذراندم. آن روزها، روزهای خیلی بدی بودند. ۴ روز در هفته از ۸ صبح تا ۸ شب شیفت بودم. واقعا شرایط سختی بود و متاسفانه آن شهر مردم مهربانی هم نداشت‌.

در آن دوران هم زیاد کتاب می خواندم. کتاب " گرگ و میش" و " خاطرات یک خون آشام" را در آن زمان خواندم و خیلی به ژانر فانتزی علاقمند شدم. تا مدتها کتاب‌هایی از این نوع را می خواندم‌ حتی به یادم هست، سایت‌هایی بودند که کتاب‌های جدید را بلافاصله بعد از انتشار ترجمه می کردند و من بصورت آنلاین آنها را مطالعه می کردم.

بعد از دو سال، طرحم تمام شد و من آنقدر اذیت شده بودم که اصلا دلم نمی خواست کار کنم. چند سالی بیکار بودم. زبان انگلیسی تمرین می کردم و کتاب های مختلفی می خواندم. اما اصلا به فکر نوشتن نبودم.


ارتباط با من

می توانید با من از طریق ایمیل یا دایرکت اینستاگرام در ارتباط باشید.

mitra.jajarmi@yahoo.com