میگوید: «سؤال بزگ این است که چگونه نویسنده بمانیم با این همه روزمرگیهای سخت زندگی.» اما در نگر من پرسش این است که چگونه نویسنده نمانیم با این همه روزمرگی.
زیرا که واژهها دست از سرم برنمیدارند. مدام خودشان را به درودیوار ذهنم میکوبند تا بیرون بیایند و در دل سپید کاغذ جاگیر شوند. هرکدام را که برمیگزینم، صدای آن یکی درمیآید: «پس من چه؟ من! مرا فراموش کردهای؟»
پنجشنبه دوازدهم مرداد به «سمینار نویسندگی» رفتم. این رویداد فرصتی است برای آشنایی با بزرگان حوزهی «نوشتن» و دیدار با دوستان اهل قلم. بعضی از دوستان را بعد از مدتها دیدم و بعضیهایشان را برای اولینبار بود که میدیدم. د
آیا بعد از مرگ دنیایی وجود دارد یا همهچیز با مرگ پایان میپذیرد؟ یادم هست در دوران نوجوانی دربارهی موضوع روح و زندگی پس از مرگ خیلی کنجکاو بودم. کتابهای زیادی در این مورد مطالعه کردم، از جمله سری کتابهای عجیبتر از علم که به تجربیات فراطبیعی افراد میپرداخت.
دیروز وقت دندانپزشکی داشتم. یک سالی بود که به دندانپزشکی نرفته بودم. خانم منشی در را برایم گشود و با تعجب گفت: «چقدر خوشگل شدی خانم دکتر، موهات چقدر قشنگ شده». خانم منشی زن مهربانی است. از بچگی او را میشناسم اما اهل تعریف کردن از ظاهر کسی نیست. با خودم گفتم حتمن امروز خوشحال است که من به نظرش زیبا میرسم.
در تمام طول دوران تحصیلم چه در مدرسه و چه در دانشگاه، هیچ فرد همسنوسال خودم نبود که افکار و دغدغههایش شبیه من باشد. کسی را نمیشناختم که مثل من تفریح اصلیاش خواندن کتاب باشد یا به شعر علاقهی چندانی داشته باشد. خودم را تنها احساس میکردم...
«مامانی تموم کرد. بدبخت شدیم.» این پیامی بود که برادرم در ساعت ۷:۴۵ دقیقه روز چهارشنبه سیزدهم اسفندماه سال ۱۳۹۹ برایم فرستاد. فوت ناگهانی مادربزرگم بدون هیچ بیماری زمینهای قبلی، شوک بزرگی به من وارد کرد.
شما وقتی در زندگی با مشکلی مواجه میشوید یا از چیزی خشمگین میشود یا احساس اندوه میکنید، با چه کسی درددل میکنید؟ (همین ابتدای یادداشت بگویم که این ترکیب «درد دل» است نه «دردودل»! تو را به جان هر کسی که دوست دارید ننویسید دردودل.