کتاب «رؤیای نوشتن»

در این صفحه به‌صورت مداوم یک فصل از  کتاب رؤیای نوشتن (چگونه نویسنده شویم؟)  را آپلود می‌کنم. این کتاب در قالب داستان قدم‌به‌قدم خواننده‌ی مشتاق را راهنمایی می‌کند تا به یک نویسنده‌ی خوب تبدیل شود. خوش‌حال می‌شوم نظرات خود را زیر هر قسمت برایم بنویسید تا با استفاده از دیدگاه‌های شما کتاب جامع‌تری بنویسم.



رؤیای نوشتن | فصل هفتم

رؤیای نوشتن | فصل هفتم

استاد پیام داد: «امروز به جای دفتر بیا به این آدرسی که برات می‌فرستم. یه کتاب‌فروشیه که دوست دارم ببینیش.» آتنا خیلی خوش‌حال شد، چون عاشق کتاب‌فروشی‌ها بود. آتنا وارد کتاب‌فروشی شد. مغازه‌ی بزرگی نبود، اما پر از کتاب بود، آن هم کتاب‌های قدیمی. آتنا نگاهی به اطراف انداخت و استاد را دید که مشغول ورق زدن یک کتاب است.
رؤیای نوشتن | فصل ششم

رؤیای نوشتن | فصل ششم

آتنا تصمیم گرفت در نوشتن بیشتر دقت کند تا دیگر چنین اشتباهاتی نکند. هر جمله‌ای که می‌نوشت، دوباره برمی‌گشت و بررسی‌اش می‌کرد. با خودش می‌گفت: «آیا تمام کلمات‌و درست نوشتم؟ آیا املای این کلمه به همین شکله؟ آیا می‌تونم این جمله رو یه جوری بنویسم که زیباتر به نظر بیاد؟» همین وسواس باعث شد نوشتن روزبه‌روز برایش سخت‌تر شود. دو ساعت زمان می‌گذاشت، اما سه خط هم نمی‌نوشت؛ درنتیجه به‌ندرت هم چیزی منتشر می‌کرد.
رؤیای نوشتن | فصل پنجم

رؤیای نوشتن | فصل پنجم

آتنا پس از یک ماه تلاش بی‌وقفه، امروز با استاد دیدار می‌کرد. وقتی وارد دفتر شد، استاد داشت کتاب می‌خواند. کنجکاو شد بداند چه کتابی است. استاد فهمید. لبخند زد و گفت: «این یه کتاب در مورد اینستاگرامه. می‌دم بهت تا بخونی. خیلی می‌تونه بهت کمک کنه تا دید وسیع‌تری نسبت به اینستاگرام و نحوه‌ی کار در اون پیدا کنی. این یه ماه چه‌طور بود؟ خوب پیش رفتی؟»
رؤیای نوشتن | فصل چهارم

رؤیای نوشتن | فصل چهارم

آتنا نمی‌خواست مزاحم استاد شود، بنابراین تصمیم گرفت در گوگل جست‌وجو کند تا شاید راه‌حلی برای مشکلش پیدا کند. در گوگل عبارت «تکنیک‌های افزایش تمرکز» را تایپ کرد. اولین نتیجه تکنیکی بود به اسم پومودورو. با خودش گفت: «چه اسم جالبی.» وارد اولین نتیجه شد و شروع به خواندن کرد:
رؤیای نوشتن | فصل سوم

رؤیای نوشتن | فصل سوم

آتنا با خودش گفت: «شاید بتونم برم کتابخونه، ولی نه. نمی‌شه که هر ساعتی برم کتابخونه. تازه نمی‌تونم همه‌ی کتاب‌ها و دفتر و دستکم‌و با خودم ببرم. کافه هم که نمی‌تونم برم. اصلاً تو جای شلوغ، تمرکز ندارم. پس چی‌کار کنم؟» ناگهان جرقه‌ای در ذهن آتنا زده شد. یادش آمد که یک اتاق نسبتاً بزرگ در طبقه‌ی پایین خانه‌شان دارند که از آن به‌عنوان انباری استفاده می‌کنند.
رؤیای نوشتن | فصل اول

رؤیای نوشتن | فصل اول

آتنا با صدای زنگ ساعت، از خواب بیدار شد. خمیازه‌ای کشید، کش‌وقوسی به بدنش داد و با بی‌حالی از جایش برخاست. انگیزه‌ای برای رفتن به سر کارش نداشت. آتنا پزشک پوست و زیبایی بود و در یک کلینیک تخصصی کار می‌کرد اما علاقه‌ای به شغلش نداشت. خودش هم نمی‌دانست برای چه به این کار ادامه می‌دهد. اشتهایی به صبحانه نداشت، با این حال چند لقمه‌ای خورد.
روزنوشت‌های من
عضویت خبرنامه
عضو خبرنامه ماهانه وب‌سایت شوید و تازه‌ترین نوشته‌ها را در پست الکترونیک خود دریافت کنید.
آدرس پست الکترونیک خود را بنویسید.
کمی صبر کنید...

ارتباط با من

می توانید با من از طریق ایمیل یا دایرکت اینستاگرام در ارتباط باشید.

mitra.jajarmi@yahoo.com