رؤیای نوشتن | فصل هفتم
استاد پیام داد: «امروز به جای دفتر بیا به این آدرسی که برات میفرستم. یه کتابفروشیه که دوست دارم ببینیش.» آتنا خیلی خوشحال شد، چون عاشق کتابفروشیها بود. آتنا وارد کتابفروشی شد. مغازهی بزرگی نبود، اما پر از کتاب بود، آن هم کتابهای قدیمی. آتنا نگاهی به اطراف انداخت و استاد را دید که مشغول ورق زدن یک کتاب است.