دوستی میگفت: «دو ساله مینویسم، ولی نه به جایی رسیدم، نه شناخته شدم. حتماً استعداد ندارم.» بماند که من چهار سال است مینویسم و به جایی نرسیدم. اصلاً مگر حتماً باید به جایی رسید؟
هفتهی پیش سراغ یک کتاب معمایی رفتم؛ شروعش آنقدر کشش داشت که نفهمیدم چطور چند فصل گذشت، اما یک اشکال بزرگ داشت: بعد از چند فصل، نویسنده دوباره ماجرا را از اول تعریف میکرد و این روند تا پایان ادامه داشت. انگار نویسنده کتابش را سریالی هفتگی فرض کرده...
گاهی محض کنجکاوی جملهای را به چتجیپیتی میدهم و از او میخواهم برای بهبود جمله پیشنهادهایی بدهد. از این تجربه دریافتهام که قدرت زیباییشناختی هوش مصنوعی پایین است.
این پیام چند روز پیش به دستم رسید: «تیم متخصص و باسابقهی ما، هر کتابی را در حوزهی انتخابی خودتون براتون ترجمه و به اسم خودتون در کتابخانهی ملی ثبت میکنیم...»
- دیگه از ما گذشته.- بعد پنجاه سال توقع داری عوض بشم؟- من مَردَم (زنم)، نمیتونم این کارو بکنم.- من همینطور که هستم، خوبم.- تو این سن تو دیگه باید به فکر نماز و روزهم باشم.
«مارتین ایدن» جوانی است نوزدهساله و بسیار فقیر. او ملوان است و گاهی به سفرهای دریایی میرود. زندگیاش صرف نوشیدن، ارتباطات سطحی با زنها و دعواهای خیابانی میشود. شاید بتوان گفت او نمونهی یک جوان لات و لاابالی است. یک روز پسری را از دعوایی نجات میدهد و به این واسطه با خانوادهی پسر آشنا میشود.
میپرسد: «چرا نویسندهها خودکشی میکنن؟» جواب میدهم: «چون اونام آدمن. آدما به هزار و یک دلیل خودکشی میکنن. نویسندههام از این قاعده مستثنی نیستن.» قانع نمیشود. من هم تلاشی برای قانع کردنش نمیکنم. اصلاً منو سننه. من که گوگل نیستم. خودش برود تحقیق کند و پاسخ سؤالش را بیابد. میخواهم بروم سراغ خواندن کتاب «مارتین ایدن».