با مرگ آغاز میشود. زن دکتر «نون» مرده و او جنازهاش را دزدیده و به خانه برده است. از داستانهایی که «مرگ» نقش کلیدی در ان بازی میکند فراریام. میدانم که نباید بخوانمش؛ که اگر بخوانمش، گرفتارش میشوم. اما جادوی کتاب مرا به خود میخواند. با خودم میگویم: «چند صفحهاش را میخوانم و دیگر ادامه نمیدهم». میخوانم و میخوانم، و چشم که باز میکنم به پایان کتاب رسیدهام.
«مارتین ایدن» جوانی است نوزدهساله و بسیار فقیر. او ملوان است و گاهی به سفرهای دریایی میرود. زندگیاش صرف نوشیدن، ارتباطات سطحی با زنها و دعواهای خیابانی میشود. شاید بتوان گفت او نمونهی یک جوان لات و لاابالی است. یک روز پسری را از دعوایی نجات میدهد و به این واسطه با خانوادهی پسر آشنا میشود.
میپرسد: «چرا نویسندهها خودکشی میکنن؟» جواب میدهم: «چون اونام آدمن. آدما به هزار و یک دلیل خودکشی میکنن. نویسندههام از این قاعده مستثنی نیستن.» قانع نمیشود. من هم تلاشی برای قانع کردنش نمیکنم. اصلاً منو سننه. من که گوگل نیستم. خودش برود تحقیق کند و پاسخ سؤالش را بیابد. میخواهم بروم سراغ خواندن کتاب «مارتین ایدن».
«آنسلما» زنی است در آستانهی هفتاد سالگی که تنها زندگی میکند. پیشتر معلم بوده و به دلیل سیلی زدن به یکی از دانشآموزان از مدرسه اخراج شده است. سالها پیش شوهرش را از دست داده و رابطهی خوبی با فرزندان و نوههایش ندارد. زندگی آنسلما تهی و خالی از شور میگذرد تا اینکه در زبالهها یک طوطی پیدا میکند. پرنده را با خود به خانه میبرد و او را «لوئیزیتو» مینامد.
یازدهساله که بودم کتاب «بابالنگدراز» را خواندم و خیلی هم از آن لذت بردم. یک سال بعد شبکهی دو سیما شروع به پخش انیمیشنی کرد که براساس این کتاب ساخته شده بود. این انیمیشن برای بچههای آن زمان بسیار جالب بود، اما برای من که کتاب را خوانده بودم، جذابیتی دو چندان داشت...
در کلاس «شعر» هستم. استاد از «نسرین جافری» سخن میگوید. اسمش را تا به حال نشنیدهام، اما شعرهایش به دلم مینشیند. در گوگل جستوجو میکنم. جافری شاعری اهل لرستان است. شعرهایش بارها در مطبوعات کشور چاپ شده و کتابهای زیادی از او منتشر شده است. من که همیشه اهل شعر بودهام چطور نمیشناسمش؟
«هلنا راس» نویسندهی رمانهای معروف عاشقانه به بیماری لاعلاجی مبتلا میشود. او فقط سه ماه زمان دارد و تصمیم میگیرد طی این مدت داستان زندگی خودش را بنویسد و پرده از رازی بزرگ بردارد.