وقتی نوجوان هستی، جذب زیبایی ظاهری آدمها میشوی. قد بلند، صورت خوشگل، چشمهای درشت و بینی کوچک برایت جذابند. میپنداری هر کس صورت زیباتری دارد، آدم بهتری است. چند سالی که میگذرد و تجربههای تلخی که کسب میکنی، تغییرت میدهند. حالا میدانی پشت هر ظاهر زیبایی لزوماً قلب مهربانی پنهان نیست.
میگوید: چرا مینویسی؟ آیا «نوشتن» پناهگاه توست؟میگویم: نه. نوشتن پناهگاه من نیست، گریزگاه من است. من با پرسشهای بیپاسخ طرفم. پرسشهایی به بلندای تاریخ بشریت. میاندیشم به چرایی بودنم. اینجا چه میکنم؟ چرا آمدهام؟ آیا خودخواسته در این وادی قدم نهادهام یا جبر روزگار مرا به اینجا کشانده است؟
هفتهی پیش در نشست «هماندیشی دربارهی گفتارینویسی» شرکت کردم. سخنرانان این وبینار رایگان «بهروز صفرزاده» و «هومن عباسپور» بودند و «معین پایدار» تسهیلگر جلسه بود. در این برنامه، نکات جالبی ارائه شد که گزیدهای از آن را با شما در میان میگذارم.
استاد پیام داد: «امروز به جای دفتر بیا به این آدرسی که برات میفرستم. یه کتابفروشیه که دوست دارم ببینیش.» آتنا خیلی خوشحال شد، چون عاشق کتابفروشیها بود. آتنا وارد کتابفروشی شد. مغازهی بزرگی نبود، اما پر از کتاب بود، آن هم کتابهای قدیمی. آتنا نگاهی به اطراف انداخت و استاد را دید که مشغول ورق زدن یک کتاب است.
میگفت: «داستان نوشتن چه فایدهای دارد؟ این داستانها چه گرهی از مشکلات مردم باز میکند؟»از این موضوع بگذریم که فردی با چنین نگرشی اصلاً در دورهی داستاننویسی چه میکند. هزاران راه برای کمک کردن به دیگران هست؛ مگر ما در زندگی فقط یک کار انجام میدهیم و آن هم داستان نوشتن است؟
آتنا تصمیم گرفت در نوشتن بیشتر دقت کند تا دیگر چنین اشتباهاتی نکند. هر جملهای که مینوشت، دوباره برمیگشت و بررسیاش میکرد. با خودش میگفت: «آیا تمام کلماتو درست نوشتم؟ آیا املای این کلمه به همین شکله؟ آیا میتونم این جمله رو یه جوری بنویسم که زیباتر به نظر بیاد؟» همین وسواس باعث شد نوشتن روزبهروز برایش سختتر شود. دو ساعت زمان میگذاشت، اما سه خط هم نمینوشت؛ درنتیجه بهندرت هم چیزی منتشر میکرد.
دوشنبه هشتم شهریور سال 1400 بود که فراخوان کارگاه «بداههنویسی» را در کانال تلگرام مدرسهی نویسندگی دیدم. آن زمان تازه دو ماه بود که نوشتن را بهصورت جدی آغاز کرده بودم. میتوان گفت تنها چیزی که مینوشتم گاهشمار روزانه بود. مسیرم روشن نبود و نمیدانستم چطور باید نوشتن را ادامه بدهم تا پیشرفت کنم. برای ثبتنام در کارگاه دودل بودم. با خودم میگفتم: «نکنه بقیه خیلی بیشتر از من بدونن و آبروم بره.» ظرفیت کارگاه فقط پنج نفر بود. سه نفر ثبتنام کرده بودند و تنها دو جای خالی باقی مانده بود.