می‌گوید: چرا می‌نویسی؟ آیا «نوشتن» پناهگاه توست؟

می‌گویم: نه. نوشتن پناهگاه من نیست، گریزگاه من است. من با پرسش‌های بی‌پاسخ طرفم. پرسش‌هایی به بلندای تاریخ بشریت. می‌اندیشم به چرایی بودنم. این‌جا چه می‌کنم؟ چرا آمد‌ه‌ام؟ آیا خودخواسته در این وادی قدم نهاده‌ام یا جبر روزگار مرا به این‌جا کشانده است؟ بعد از این به کجا خواهم رفت؟ چرا مرگ وجود دارد؟ آیا مرگ پایانی است بر تمامیت من یا دنیای دگری پیشِ‌روست که در آن به آرزوهایم برسم. چرا باید رنج خود، نزدیکانم و شاید خیل عظیمی از انسان‌ها را به دوش بکشم؟ چرا فقر، نادانی و بی‌عدالتی و جنگ وجود دارد؟ این میان گناه کودکان چیست که باید تاوان گناهان بزرگسالان را بدهند؟  این‌جا هدف‌ها گاهی به آرزو و شاید به رؤیاهایی دست‌نیافتنی تبدیل می‌شوند؛ اگر در جای دیگری از این کره‌ی خاکی به دنیا می‌آمدم، سرنوشتم تغییر نمی‌کرد؟ آینده چه خواهد شد؟ زمانی که همه رفته باشند و من مانده باشم و خودم.


این پرسش‌ها می‌ترساندم، چراکه پاسخی برایشان ندارم. شب و روزم آکنده از این سؤالات است و اگر بخواهم تمام وقتم را صرفشان کنم، پریشانی گریبان‌گیرم می‌شود، پس گزیری ندارم جز این‌که گریزی بزنم به گریزگاهم. ساعتی دور شوم از همه‌ی پرسش‌های بی‌جواب. فاصله بگیرم از دنیایی که می‌آزاردم و بروم به جهانی که خودم ساختمش. این‌جا برای من است، با قوانین من می‌چرخد. خبری از نیستی، جنگ و فقر در آن نیست. هرچه هست، آفرینش و خلاقیت و زیبایی‌ست. تنها منم و قلمم و دنیایی که با هم می‌سازیم. جهانی که از خیالم سرچشمه گرفته، اما راستین‌تر از هر واقعیتی است. این‌جا گریزگاه من است. مکانی برای فرار از ناامنی، بی‌مهری، نیستی و پرسش‌هایی که پاسخی برایشان نیست. این‌جا گریزگاه من است و من گزیری ندارم جز این‌که هر روز سری به آن بزنم، ذهنم را خالی کنم و توانی دوباره برای زیستن بیابم.