نیستی
تاریکی تو را فرا میخوانَد. به دره مینگری. آن پایین چیزی جز سیاهی نمیبینی. تاریکی لحظهبهلحظه به تو نزدیکتر میشود. سوز نیستی تکتک سلولهایت را میلرزاند. زمهریر تا عمق وجودت نفوذ میکند. چیزی نمانده پایت بلغزد و تباهی تو را ببلعد. باید کاری بکنی، اما انگار فلج شدهای و بهتزده انتظار تاریکی را میکشی.