گفت: هرچه در نوشتن بیشتر پیش می‌روم، از نوشته‌هایم بیشتر بدم می‌آید.

گفتم: چه خوب.

گفت: شوخی‌ات گرفته؟

گفتم: نه. جدی می‌گویم.

گفت: منظورت چیست؟

گفتم: این‌که از نوشته‌هایت بدت می‌آید؛ یعنی در مسیر رشدی. یعنی دنبال این هستی که با آموختن سطح نوشته‌هایت را بالا ببری. اتفاقن از روزی بترس که از نوشته‌هایت حالت به هم نخورد. آن وقت می‌دانی چه می‌شود؟ با خودت می‌گویی من به کمال رسیده‌ام، عالی می‌نویسم، پس متوقف می‌شوی و شروع به درجا زدن می‌کنی.

گفت: چه جالب، به حال از این زاویه به «نوشتن» نگاه نکرده بودم.

گفتم: می‌دانی چرا نوشتن را دوست دارم؟ چون بی‌انتهاست. مرگ در آن راهی ندارد. خط پایانی نیست که به آن برسی، مدال طلای نویسندگی را بر گردنت بیاویزی و تمام. همین که نهایتی برای نوشتن نمی‌توان متصور شد، انگیزه‌ی من برای ادامه دادن است. من عاشق نرسیدنم؛ نرسیدن امیدبخش است. می‌دانم که هرچقدر هم جلو بروم، باز هم نکته‌ای برای آموختن هست و من هرگز به آخر خط نمی‌رسم. این مسیر بی‌پایان است و من مسافر همیشگی این جاده.