در معنای زندگی، بسیار اندیشیدهام و در آخر به این نتیجه رسیدم که معنا یافتنی نیست؛ معنا ساختنیست. آمدم سراغ نوشتن آمدم تا با انجام کار مطلوبم و انتقال تجربیاتم به دیگران، معنایی به زندگیام ببخشم. اما این روزها به اکتشاف جدیدتری رسیدهام؛ اینکه معنای زندگی وابسته به «کشفیات» است. کودکی خود را بهخاطر بیاورید. زمانی که کودکیم مدام در حال کشف کردنیم؛ پس همیشه شادیم و راضی. اما هرچقدر بزرگتر میشویم میل کمتری به کشف کردن داریم؛ همهچیز برایمان تکراری و بیمعنا میشود و گرد ملال روی فعالیتهایمان مینشیند.
چاره چیست؟ آیا باید با این دلزدگی و بیمعنایی کنار بیاییم؟ در نگر من، میتوانیم دوباره به همان لذت و حال خوب کودکی برگردیم، کافیست در پی یافتن تجربیات تازه باشیم. لذت کشف آدمهای جدید، کتابهای نو، مهارتهای تازه، مکانهایی که تا به حال ندیدهایم، آهنگهایی که تا الان نشنیدهایم، فیلمهایی که تاکنون مشاهده نکردهایم ؛ همه و همه میتوانند دگر بار لذت اکتشاف را در ما بیدار کنند.
افزون بر این، اگر نگرشمان را تغییر دهیم و با پدیدهها جوری رفتار کنیم که انگار نحستین بار است که با آنها روبهرو میشویم، میتوانیم لذت کشف را دوچندان کنیم؛ به قول سهراب چشمها را بشوییم و جور دیگری ببینیم. این بار که دوستی را دیدید، تصور کنید تازه با او آشنا شدهاید، خوب به چهرهاش نگاه کنید، اجزای صورتش را تحلیل کنید، به آهنگ صدایش گوش فرا دهید و بکوشید شخصیت پنهان در پس حرفهایش را بیابید. زمانی که میخواهید میوهای بخورید مثل کودکان ذوق کنید، میوه را بهآهستگی بجوید و طعمش را با تمام وجود حس کنید. به دیدار طلوع و غروب آفتاب، باران و برف، نسیم و باد، پنجره و خیابان بروید و آشنایی دوبارهتان را جشن بگیرید. بگذارید لذت کشف به زندگیتان معنایی تازه ببخشد.
دیدگاه خود را بنویسید