تاریکی تو را فرا می‌خوانَد. به دره می‌نگری. آن پایین چیزی جز سیاهی نمی‌بینی. تاریکی لحظه‌به‌لحظه به تو نزدیک‌تر می‌شود. سوز نیستی تک‌تک سلول‌هایت را می‌لرزاند. زمهریر تا عمق وجودت نفوذ می‌کند. چیزی نمانده پایت بلغزد و تباهی تو را ببلعد. باید کاری بکنی، اما انگار فلج شده‌ای و بهت‌زده انتظار تاریکی را می‌کشی. ناگهان گرمای چیزی را در دستت حس می‌کنی؛ «قلم» است که به یاری‌ات آمده. قلم را در دست می‌فشاری؛ حرارت در بدنت به جریان می‌افتد. روزنی گشوده می‌شود و نور اندکی در تاریکی سوسو می‌زند. واژه‌ای می‌نگاری و سپس واژه‌ای دیگر. با نوشتن هر کلمه، نور بیشتری می‌بینی. آن‌قدر می‌نویسی تا سرانجام نور همه جا را فرا می‌گیرد و تاریکی دست‌وپایش را جمع می‌کند. اکنون می‌دانی «نوشتن» دشمن نیستی است و هستی‌ات را مدیونش هستی.