می‌پرسد: «چرا نویسنده‌ها خودکشی می‌کنن؟» جواب می‌دهم: «چون اونام آدمن. آدما به هزار و یک دلیل خودکشی می‌کنن. نویسنده‌هام از این قاعده مستثنی نیستن.» قانع نمی‌شود. من هم تلاشی برای قانع کردنش نمی‌کنم. اصلاً من‌و سننه. من که گوگل نیستم. خودش برود تحقیق کند و پاسخ سؤالش را بیابد. می‌خواهم بروم سراغ خواندن کتاب «مارتین ایدن». بیست صفحه بیش‌تر تا پایان کتاب نمانده. فیلم مارتین ایدن را دیده‌ام و می‌دانم که آخر و عاقبت خوبی در انتظار «مارتین» نیست. اما خوش‌خیالانه تا انتهای کتاب را می‌خوانم و امیدوارانه منتظرم که پایان کتاب با پایان فیلم متفاوت باشد و مارتین عاقبت‌به‌خیر بشود. اما زهی خیال باطل، این‌جا وضع وخیم‌تر است. مارتین در دام پوچی، یأس و افسردگی افتاده و دیگر هیچ‌چیز و هیچ‌کس برایش مهم نیست، به آخر خط رسیده و نمی‌تواند زندگی را تحمل کند، پس خودش را خلاص می‌کند.


لعنتی به «روث» معشوقه‌ی مارتین می‌فرستم. از همان اول هم نفهمیدم مارتین از چه چیز این دختر لوس، بی‌مغز و ازدماغِ‌فیل‌افتاده خوشش آمد. بله، بله. ملتفتم که علف باید به دهان بزی شیرین بیاید، اما بعضی علف‌ها هرز و سمی‌اند و در گلوی بزیِ بخت‌برگشته گیر می‌کنند و زندگی‌اش را به فنا می‌دهند. به ولله که «روث» از اول هم عاشق مارتین نبود. مگر می‌شود کسی را دوست داشته باشی، اما علایقش را نادیده بگیری، تحقیرش کنی و مدام توی سرش بزنی که: «یه شغل برای خودت دست‌وپا کن، پول در بیار، تو نویسنده بشو نیتی، خوب نمی‌نویسی.مثل ما طبقه‌ی نجبا رفتار کن. این کارو بکن، اون کارو نکن.» بعد هم که ببینی پولی از طرف درنمی‌آید و در استانداردهای طبقه‌ی بورژوا نمی‌گنجد، ولش کنی به امان خدا. شما قضاوت کنید، آیا این عشق است؟ و بعدتر که مارتین مشهور و ثروتمند می‌شود، بیایی به دست‌وپایش بیفتی که: «من عاشقت بودم. بیا دوباره با هم باشیم.» دختره‌ی چشم‌سفید. تو عاشق پول و شهرتی، و تهوع‌آوری.


اصلاً می‌دانید من از دست جناب «جک لندن» هم کفری‌ام. این چه پایانی برای این کتاب بود؟ چرا پسری سرشار از هوش و استعداد با پشتکاری مثال‌زدنی که دست‌تنها برای دستیابی به هدفش می‌کوشد و خود را ذره‌ذره بالا می‌کشد، باید چنین سرنوشت تلخی داشته باشد؟ از اتاق فرمان اشاره می‌کنند که «زندگی واقعی همینه. می‌خوای بخواه، نمی‌خوای نخواه. همیشه که زندگی گل‌وبلبل نیست. آدمه دیگه. افسرده می‌شه. زندگیش پوچ و بی‌معنی می‌شه و ممکنه دست به کارایی بزنه که نباید. اون پایانی که عاشق و معشوق همدیگرو می‌بوسن و تا ابد کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کنن، مال کارتونای دیزنیه. باهاش کنار بیا و سعی کن معنای زندگی‌تو به یه آدم گره نزنی. تامام». بله، بله. قانع شدم و از آقای «جک لندن» هم گِله و شکایتی ندارم. آدم است دیگر. گاهی افسرده می‌شود، زمانی زندگی‌اش بی‌معنا می‌شود، ممکن است خودکشی کند و بعضی اوقات هم دلش پایان خوش می‌خواهد که البته نباید بخواهد. یه خروار رمان معذرت.