حسن عاشق صندوق و صندوقچه بود. بچه که بود، سراغ صندوقچه‌ی مادربزرگش می‌رفت و به قول خودش، گنج پیدا می‌کرد. وقتی هم بزرگ شد، این علاقه را از دست نداد. هر جا صندوقچه‌ای می‌دید، می‌خرید. خانه‌اش پر شده بود از صندوق‌های کوچک و بزرگ. کنار آن‌ها غذا می‌خورد و در حالی می‌خوابید که صندوق‌ها دورتادورش را احاطه کرده بودند. حسن باور داشت که صندوق‌ها جان دارند و حرف‌هایش را می‌فهمند.

یک روز، در اینستاگرام تصویر صندوقی بزرگ و زیبا را دید؛ بزرگ‌تر از هر صندوقی که تا به حال دیده بود. بی‌درنگ آن را خرید. چند روز بعد صندوق در خانه‌اش بود. جادار و باشکوه، آن‌قدر که چند آدم به‌راحتی در آن جا می‌شدند.

حسن درِ صندوق را باز کرد تا نگاهی به داخلش بیندازد. ناگهان پایش سر خورد و داخل صندوق افتاد. در، پشت سرش قفل شد.

شروع کرد به التماس: «ای صندوقِ زیبا، درت رو باز کن. اینجا دووم نمیارم... اینجا نه آب هست، نه غذا.»

اما حسن نمی‌دانست که صندوق‌ها هم گرسنه می‌شوند.