روزهایی هست که ناگهان تهی می‌شوی؛ خالی از هر گونه شور و میل به زندگی. بی‌حس و حال می‌شوی و لختی تمام وجودت را در بر می‌گیرد. برای من، چنین زمانی وقتی است که با مرگ رو در رو می‌شوم. نگاه سردش استخوان‌هایم را می‌سوزاند و پوزخند بی‌رحمانه‌اش روحم را مسخر می‌کند. انگار می‌گوید: «هرچه کنی، بی‌فایده است. راه فراری نیست. هر چقدر هم بکوشی، باز من این‌جا هستم و ثمره‌ی تلاشت را در آنی به باد خواهم داد.»

می‌بینم حق با اوست. این همه کوشش برای یادگیری، نوشتن، اثرگذاری و بهتر شدن بی‌فایده است. درنهایت چیزی نمی‌ماند از من جز تلی از خاک که باد می‌پراکندش در گوشه گوشه‌ی جهان. این‌جاست که خالی را با ذره‌ذره‌ام حس می‌کنم. انگیزه‌ای نمی‌ماندم برای ادامه دادن. اشک است که فوران می‌کند از نگاهم بی‌‌آن‌که بخواهم. می‌خواهم بند بیاید، اما اشک آتش‌به‌اختیار است. می‌ریزد و می‌ریزد و من تنها نظاره‌گرش هستم.

اشک آبی است بر آتش درونم. التهابم را می‌خواباند و زمین وجودم را سیراب می‌کند. جوانه‌های کوچک امید را می‌بینم که از خاک تنم سر بر می‌آورند و اندک‌اندک بزرگ می‌شوند. نه می‌دانم چرا زندگی می‌کنیم و نه خواهم فهمید چرا می‌میریم؛ انگار که به یک سفر اجباری آمده‌ام، اما حالا که اینجایم می‌خواهم از رنج سفر همسفرانم بکاهم و بر شیرینی لحظه‌هایشان بیفزایم؛ این است تنها انگیزه‌ی من برای ادامه دادن که آن هم میسر نمی‌شود جز با بیش‌‌خواندن و به‌نوشتن.