ویروس عجیبی در شهر شایع شده بود. فرد مبتلا تب شدیدی میکرد و دچار اسهال و استفراغ میشد، حتی ممکن بود بمیرد. بیماری از طریق عصبانیت منتقل میشد؛ اگر بیمار عصبانی میشد و کسی را لمس میکرد، آن فرد هم مبتلا میشد.
رفتهرفته مردم برای پیشگیری از بیماری، سعی میکردند عصبانی نشوند. رنجش و خشم خود را پشت لبخندی ظاهری پنهان میکردند.
کمکم بیماری ریشهکن شد، اما مردم، از ترس بازگشت آن، همچنان از عصبانیت دوری میکردند.
سالها گذشت. آن شهر معروف شد به شهر «بیعصبانیت»؛ گردشگران زیادی به دیدن شهر میرفتند. و تنها یک نکته برایشان عجیب بود:
مردم این شهر، درازترین دماغها را داشتند.

دیدگاه خود را بنویسید