راپونزل هر روز گیسوان بلندش را از پنجره‌ی قلعه آویزان می‌کرد، شاید پسر شجاعی پیدا شود و نجاتش دهد. روزها گذشت، اما هیچ اتفاقی نیفتاد.

راپونزل در آینه‌ی قدیمی به تصویرش خیره شد. قیچی را برداشت و گیسوانش را از ته چید. سپس با آن‌‌ها طنابی بافت و از پنجره پایین رفت. پسری را دید که به درختی تکیه داده بود و زنجیر می‌چرخاند. پسر سلانه‌سلانه به سمتش آمد و گفت:
«چقدر دیر کردی، راپونزل. زیر پام علف سبز شد. زود باش راه بیفت، پدرم تو قصر منتظرمونه.»

راپونزل پوزخندی زد و پسر را بوسید. پسر بلافاصله بیهوش شد. راپونزل با همان طناب، او را به درخت بست و رفت تا فکری برای موهایش بکند.