هر ماه کتاب جدیدی را شروع می‌کرد؛ چند فصل ابتدایی را می‌نوشت، اما خیلی زود دلش را می‌زد و سراغ ایده‌ی دیگری می‌رفت.

یک روز در حال نوشتن بود که ناگهان کلماتی که نوشته بود، شروع کردند به رقصیدن جلوی چشم‌هایش. بازیگوشانه به هر طرف گریختند. هرچه تلاش کرد، حتی نتوانست یکی از آن‌ها را بگیرد.
واژه‌های کتاب‌های ناتمام قبلی هم برخاستند، دست کلمات تازه را گرفتند و همگی از پنجره بیرون رفتند.