ساعت که دوازده ضربه نواخت، از خانه بیرون زد. مدت‌ها برای امشب برنامه‌ریزی کرده بود. وقتی به خانه‌ی طعمه‌اش رسید، از پنجره رفت تو. زن در خواب عمیقی فرو رفته بود. درست بالای سرش ایستاد. گردن زن را نشانه گرفت، اما هرچه زور زد دندان‌هایش بیرون نیامد.

ساعت‌ها را عقب کشیده بودند و خون‌آشام نمی‌دانست.