هر کتابی چاپ میشد، خشم «آقای ایدهزا» را برمیانگیخت. میگفت ایدهی کتاب متعلق به او بوده؛ ایدهاش را دزدیدهاند نویسندهنماهای بیسروپا.
هر روز دنبال راهی برای اثبات ادعاهایش بود، اما از آنجا که حتا یک کلمه از ایدههای درخشانش را روی کاغذ نیاورده بود، هیچکس حرفش را باور نمیکرد.
کار به جایی رسید که دزدگیری روی سرش نصب کرد تا بتواند سارقین را شناسایی کند. چند سالی گذشت و از دزدگیر، صدایی شنیده نشد. همه به آقای ایدهزا میخندیدند. فقط فروشندهی دزدگیر بود که نمیخندید، چون میدانست جنس بنجل به آقای ایدهزا فروخته است.

دیدگاههای بازدیدکنندگان
زهرا علیپور
1 روز پیشچقدر قشنگه
موفق باشین🙏🏻💕
میترا جاجرمی
1 روز پیشممنونم زهرای نازنین🌸🌸