«ذات بد نیکو نگردد، زانکه بنیادش بد است.» شاید این ضربالمثلی بود که از بچگی در موقعیتهای مختلف میشنیدم و تا حدی هم به آن باور داشتم. البته که هرچه بزرگتر شدم، این باور کمرنگتر شد، چراکه این باور اختیار انسان را زیر سؤال میبرد و همهچیز را به گردن ذات بد میاندازد. یعنی انسان نمیتواند خود را تغییر دهد و در جهت بهبود شخصیت خویش بکوشد؟
پردهی اول: جداسازی
فصل دوم سریال «جداسازی» را تماشا کردم. آنچه در این فصل جالب است، تفاوت شدید شخصیتی نسخههای داخلی و نسخههای خارجی است. نسخههای داخلی فقط در محیط کار وجود دارند و چیزی از دنیای بیرون نمیدانند. نسخههای خارجی بیرون از شرکت زندگی میکنند و خاطرهای از شغل خود ندارند. انگار نه انگار که آنها هر دو یک نفر هستند. تجربههای مختلف و محیطی که نسخههای داخلی در آن قرار دارند، باعث شده واکنشهای متفاوتی نشان بدهند و حتا علایقشان شبیه نسخههای خارجیشان نباشد. این تفاوتها آنقدر شدید است که همسر یکی از نسخههای خارجی عاشق نسخهی داخلیی شوهرش میشود. یا نسخهی داخلی مایک به زن دیگری غیر از همسر خودش علاقهمند شده و تصمیمی برخلاف خواستهی نسخهی خارجیاش میگیرد. این سریال بهزیبایی از تأثیر محیط و تجربههای انسانی در شکلگیری شخصیت انسانی سخن میگوید. نسخههای داخلی و خارجی هر دو یک نفرند، فقط در محیطهای متفاوتی قرار گرفته و تجربههای مختلفی دارند، اما همین امر منجر به تغییرات عمیقی میشود.
پردهی دوم: پروندههای جنایی
جتماً شنیدهاید که میگویند: «فلانی جانی بالفطره است.» یعنی جنایتکار به دنیا آمده و ژنهایش مسئول اعمال جنایتکارانهاش هستند. به سبب علاقهام به روانشناسی جنایی، پادکستهای جنایی گوش میکنم. پروندههای مربوط به جنایتهای واقعی که در سرتاسر جهان اتفاق افتادهاند. و نکتهی جالبتوجه در این پروندهها آن است که هیچیک از این افراد در محیطی امن و سالم رشد نکردهاند.
فقر شدید، اعتیاد والدین، احساس ناامنی، سوءاستفادهی جنسی، جسمی یا روانی و تجاوز مهمترین عواملی هستند که فرد را به سمت اعمال جنایتکارانه سوق میدهند. و شاید نقش مادر در این بین بیشتر از همه باشد. بسیاری از قاتلین سریالی که زنها را هدف قرار میدهند، مادری بدرفتار، خشن و سوءاستفادهگر داشتهاند.
پردهی سوم: مغز پویا
دیوید ایگلمن در کتاب «مغز پویا» به موضوع جالبی اشاره میکند. او میگوید اگر ژنها و دی.ان.ای ما نصف راز زندگی باشد، تجربیات ما از محیط نیمهی دیگر این راز را میسازد. درواقع مغز ما ناقص است و با تجربیاتی که از محیط کسب میکند، کامل میشود. مغز ما پویا است و میتواند مرزهای خود را جابجا کند. فرض کنید شخصی حسابدار است، اما کار حسابداری را ترک میکند و شروع به نواختن پیانو میکند. در اینجا بخشی از منطقه که مربوط به انگشتان است بزرگتر و گستردهتر میشود، پس مغز دائم تغییر میکند و خود را با تجربههای جدید هماهنگ مینماید. این تغییر و هماهنگی «پویایی» نامیده میشود. پس میتوان گفت محیط است که مغز را میسازد.
مغز برای اینکه رشد کند و به کارایی حداکثری خود برسد، نیاز به بستر مناسب دارد. اینجاست که به نقش مهم والدین، معلمان و جامعه در پرورش استعداد کودکان پی میبریم. اگر مغز کودک بازخوردهای مثبت از محیط نگیرد، رشد نمیکند و حتا تحلیل هم میرود؛ درواقع محرومیت اجتماعی باعث میشود مغز رشد کافی نکند.
سخن پایانی
ژنها تنها نویسندگان سرنوشت ما نیستند. انسان با یک مغز ناقص متولد میشود و تعامل با جهان است که آن را کامل میکند. سادهانگارانه است اگر بپنداریم تنها ژنهای ما مسئول رفتار و پیشرفت در زندگی هستند. محیطی که در آن رشد میکنیم، بازخوردها و تشویقهایی که از والدین و معلمان دریافت میکنیم، داستانهایی که میخوانیم، روابط عاشقانهای که تجربه میکنیم و چیزهایی که میآموزیم، همه در شکلگیری مغز ما سهیم هستند. البته که هیچکس نمیتواند به علت رشد کردن در محیطی نامناسب، مسئولیت اعمال خود را بر عهده نگیرد، اما این موضوع هشداری است برای والدین، معلمان و دولتمردان که اگر خواهان جامعهی سالم و پیشرفتهای هستند، باید بکوشند محیطی امن و کارا برای نسلهای بعد فراهم کنند.
دیدگاه خود را بنویسید