آقای «نقطه‌بین» هیچ‌وقت آخر جمله‌‌هایش نقطه نمی‌گذاشت. معتقد بود خواننده‌ی باهوش خودش می‌فهمد جمله کجا تمام می‌شود. مردم هم، برای اینکه به هم ثابت کنند باهوشند، کتاب‌های او را می‌خریدند.

یک روز صبح، وقتی آقای نقطه‌بین در آینه به خودش نگاه ‌کرد، چند نقطه‌ی سیاه روی صورتش دید. فکر کرد صورتش کثیف شده؛ آن را شست، اما نقطه‌ها نه‌تنها پاک نشدند که لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد.

آقای نقطه‌بین نگران شد و به پزشک خانوادگی‌شان مراجعه کرد. دکتر بعد از معاینه‌ی دقیق گفت: «بدن شما داره نقطه‌ریزی می‌کنه. باید هرچه زودتر درمان رو شروع کنیم.»

در بیمارستان بستری‌اش کردند. هر روز تعداد مشخصی متن بی‌نقطه می‌آوردند که نقطه‌گذاری کند. آقای نقطه‌بین از این کار نفرت داشت. اما چون حالش رو به بهبود بود، اعتراضی نمی‌کرد.

سرانجام روزی رسید که همه‌ی نقطه‌ها از بدنش پاک شدند و از بیمارستان مرخص شد. روی صندلی اتاق کارش نشست و کتابی برداشت تا بخواند، اما متوجه شد که کلمات کتاب نقطه ندارند. کتاب دیگری باز کرد؛ آن هم همین‌طور بود.

سراسیمه با پزشکش تماس گرفت. دکتر گفت: «طبیعیه. به هر حال، هر درمانی عوارض خاص خودش رو داره. این‌طور نیست؟»