همیشه تنها بود. به دیگران زور میگفت و توقع داشت بقیه از او اطاعت کنند. همه از او میترسیدند و ازش دوری میکردند.
وقتی دید راه به جایی نمیبرد، رفت نزد کلمهای که همه عاشقش بودند و از او چارهجویی کرد.
«صلح» دستی به ریش سفیدش کشید و گفت: «بیا نزدیکتر ببینم.»
«جنگ» چند قدمی جلو رفت. همینکه به صلح رسید، صلح دستی به سر او کشید.
سرش گیج رفت. لبخند احمقانهای روی لبهایش جا خوش کرد.
از آن به بعد، «خنگ»، همان جنگ سابق، تنها نبود؛ کلمات دیگر حسابی به خنگبازیهایش میخندیدند.

دیدگاههای بازدیدکنندگان
زهرا علیپور
18 روز پیشچقدر قشنگ بود❤️❤️
میترا جاجرمی
18 روز پیشممنون زهرا جان🌸🌸