کانال تلگرامم را بالا و پایین می‌کنم. پیش‌ترها چقدر یادداشت‌هایم بلندتر بودند. هرچه جلوتر می‌آیم، نوشته‌هایم کوتاه‌تر و مختصرتر می‌شوند؛ مخصوصاً بعد از این دوازده روز. احساس می‌کنم هرچه می‌خواهم بنویسم، اضافه‌گویی است.


هیچ‌وقت پرحرف نبوده‌ام، اما این روزها انگار زبانم بند آمده. می‌خواهم مروری بر کتابی که تازه خوانده‌ام بنویسم، اما جملاتی درخور نمی‌یابم. چند کلمه و دیگر هیچ. آیا من همانم که مقاله‌های ده‌هزارکلمه‌ای می‌نوشت و باز هم حرف برای گفتن داشت؟ چه بر سرم آمده؟


انبوهی از کلمات در سرم می‌پیچند، اما تنها تعداد اندکی موفق می‌شوند در قالب شعر، داستانک یا گزین‌گویه مجالی برای خودنمایی بیابند. جنگ خوددارترم کرده. می‌هراسم از اینکه نوشته‌هایم درازگویی باشند و باری شوند بر دوش رنجور خوانندگان. گزیده‌کار شده‌ام، مثل بازیگران بزرگ سینما که دیگر در هر فیلمی بازی نمی‌کنند، من هم در مصرف واژه‌ها امساک می‌کنم و متن‌هایم هر روز بیشتر آب می‌روند.


می‌ترسم کار به جایی بکشد که به یک کلمه یا حتی یک حرف بسنده کنم. نکند خودم هم به یک «حرف» تبدیل شوم. مثلاً به حرف «ج». نه. جیم را دوست ندارم. مرا به یاد جنگ می‌اندازد. جاروجنجال را تداعی می‌کند. و از همه بدتر، حرف اول نام خانوادگی‌ام است که اغلب غلط تلفظ می‌شود؛ و من خسته‌ام از یک عمر تصحیح این اشتباه.


شاید بخواهم «م» باشم. اما نه میم مثل مادر. مادر نیستم و مادر نخواهم شد. نمی‌خواهم مسئول آوردن انسانی دیگر به این دنیا باشم. در توانم نیست تماشای رنج کشیدن جگرگوشه‌ام‌ اما شاید میم مثل میترا باشم. کسی که هرگز از ته دل نخندید. روزهایش را با اشک و آه گذراند، اما تسلیم نشد. تاریکی احاطه‌اش کرد، اما کورمال‌کورمال به راهش ادامه داد. شعله‌ی امیدش کم‌سو شد، اما خاموش نشد. واژگانش ته کشید، حرف‌هایش ناگفته ماند…
و خودش شد یک حرف.
یک میم.
میم مثل میترا.