نمیتوانست بخوابد. همین که پلکهایش را بر هم میگذاشت، با صدای انفجار از جا میپرید. نمیدانست صدای بمباران است یا فعالیت پدافند. اما هرچه بود، خواب از چشمانش ربوده بود.
نگاهش به خواهرش افتاد که آسوده در کنارش خوابیده بود. برای اولین بار به او حسادت کرد؛ به ناشنوا بودنش.

دیدگاه خود را بنویسید