اولین بار که منشیام را دیدم، چیزی در نگاهش بود. مدارکش کامل بود. معرفینامهی معتبری از محل کار قبلیاش داشت. خوشبرخورد بود و مصمم به نظر میرسید. استخدامش کردم. دقیق و منظم بود. مریضها دوستش داشتند و از او حرفشنوی داشتند.
چند ماهی که گذشت، مطب خلوت شد. منشیام میگفت مراجعان وقتهایشان را کنسل کردهاند و برای هر کدام عذری میآورد. روزی رسید که دیگر حتی یک بیمار هم نداشتم. منشیام رفت و دیگر برنگشت. بعداً فهمیدم که او همکلاسی دوران دبستانم بوده؛ یکی از آن بچهتنبلهایی که همیشه به من حسادت میکرد.
منشی جدیدم آهی از سر تعجب کشید: «آدم حسود چه کارایی که نمیکنه دکتر.» از پشت عینک چشمهای آبیاش برق میزدند. چیزی در نگاهش بود.

دیدگاه خود را بنویسید