سی سال هر روز مینوشت، اما دیده نمیشد. کسی او را نمیشناخت.
آنقدر نشست و خون دل خورد که خونش غلیظ شد. پزشک توصیه کرد خون بدهد.
در مرکز انتقال خون، وقتی خونش را گرفتند، دیدند سیاه است؛ سیاهتر از قیر. آزمایش کردند. در کمال تعجب، دیدند در رگهایش جوهر جریان دارد.
حالا همه او را میشناسند؛ مرد سیاهخون.

دیدگاه خود را بنویسید