سی سال هر روز مینوشت، اما دیده نمیشد. کسی او را نمیشناخت.
آنقدر نشست و خون دل خورد که خونش غلیظ شد. پزشک توصیه کرد خون بدهد.
در مرکز انتقال خون، وقتی خونش را گرفتند، دیدند سیاه است؛ سیاهتر از قیر. آزمایش کردند. در کمال تعجب، دیدند در رگهایش جوهر جریان دارد.
حالا همه او را میشناسند؛ مرد سیاهخون.


دیدگاههای بازدیدکنندگان
محمد صادق پرواس
20 روز پیشبا سلام سالهای قبل هر شب مینوشتم بعد از ازدواج و تشکیل خانواده نوشتن من هم کمرنگ شد ،مینویسم خاطرات روز ولی نه مدام و با پشتکار جدی
راستش را بخواهید وقتی در حال استراحت هستم همیشه در حال نوشتن هستم
ولی سالهاست دست بقلم نمیشوم
میترا جاجرمی
19 روز پیشبرای شروع عالیه. امیدوارم ادامه بدید.