پسربچه دست پدرش را محکم گرفته بود. حدود چهار سال داشت و میپنداشت پدرش قهرمان است و میتواند از هر خطری نجاتش دهد.
به پارک رسیدند. پسربچه از سرسره بالا رفت. بهترین فرصت بود. هنگام پایین آمدن از خوشحالی جیغ کشید. نگاهش در نگاه من قفل شد. نه. امروز نه.
عزرائیل دستهایش را در جیبش کرد و سلانهسلانه از پارک بیرون رفت.

دیدگاه خود را بنویسید