ماشینش پت‌پت می‌کند و خاموش می‌شود. اینجا، وسط بیابان، تنها مانده. هیچ اتومبیل دیگری در جاده دیده نمی‌شود. موبایلش را برمی‌دارد؛ آنتن ندارد.

چند جرعه آب می‌نوشد و نگاهی به اطراف می‌اندازد. چند متر جلوتر، یک باجه‌ی تلفن است. باجه‌های تلفن سال‌هاست از کار افتاده‌اند. احتمالاً این یکی هم خراب است، اما امتحانش ضرری ندارد.

پیاده می‌شود و به سمت باجه می‌رود. همین‌که در را می‌گشاید، تلفن زنگ می‌خورد. چطور ممکن است؟ با دستی لرزان گوشی را برمی‌دارد. صدای عموی مُرده‌اش در گوشی می‌پیچد:

«سلام پسرم. بالاخره رسیدی. دارم می‌آم دنبالت.»

گوشی از دستش لیز می‌خورد. هراسان به‌سمت جاده می‌دود. هیچ ماشینی در جاده نیست.