رمان‌های زیادی نوشت که هیچ‌کدام مجوز چاپ نگرفت. در واپسین لحظه‌های زندگی‌اش با صدایی لرزان گفت: «به‌زودی همه داستان‌های من‌و می‌خونن و شما هم نمی‌تونین کاری بکنین.»

قبرستان پر شده بود از کتاب‌های او‌‌. هر کتابی را که از بین می‌بردند، کتاب دیگری سر از خاک برمی‌آورد. جسدش را به قبرستان دیگری بردند؛ همین اتفاق تکرار شد.

تصمیم گرفتند جسد را بسوزانند و خاکسترش را در تمام شهر پراکندند. حالا در همه‌ی شهر کتاب می‌روید.