باید نجاتش میدادم؛ تنها یادگار مادرم بود. به طرف خانه دویدم. پدرم فریاد زد: «برگرد! خونه داره میریزه.» توجهی نکردم. بین آجرها دنبالش میگشتم. بالاخره پیدایش کردم. عروسکم زیر آوار گیر کرده بود. داشتم زور میزدم که تکهچوبی را کنار بزنم که سقف فروریخت.
چشم که باز کردم، پدرم و همسایهها دورم جمع شده بودند: «زندهس... زندهس.. این یه معجزهس.»
عطر مادرم همهجا پیچیده بود.


دیدگاه خود را بنویسید