با خنده گفتم: «هفتهی دیگه مهمونی دعوت شدم.»
«آخ جون! منم میآم.»
«نخیر، تو هیچ جا نمیآی. اگه تو بیای، من نمیرم.»
«چرا خب؟ قول میدم یه گوشه آروم و ساکت بشینم.»
«خودت میدونی اگه بیای، پدر منو درمیآری. نمیذاری یه نفس راحت بکشم. مهمونی رو زهرمارم میکنی.»
پشتش را به من کرد و زیر لب گفت: «ولی من میآم.» و آمد.
یک ماه بعد، قرار مهمی داشتم. مطمئن بودم برنامهاش با من جور نیست و نمیتواند بیاید.
رستوران خلوت بود و خواستگارم هنوز نیامده بود. تصمیم گرفتم به دستشویی بروم تا از مرتب بودن سر و وضعم مطمئن شوم.
وای نه... او هم آنجا بود. لبخند موذیانهای زد و گفت: «به خاطر تو برنامهمو جابهجا کردم.»
تا آخر قرار کنارم نشست. اعصابم را به هم ریخت و خواستگارم را فراری داد.
هر بار میخواستم سفر بروم، با اینکه سعی میکردم نفهمد، زودتر از من به مقصد میرسید. انگار همیشه و همهجا تعقیبم میکرد. دعا میکردم زودتر دست از سرم بردارد.
بالاخره دعایم مستجاب شد. مدتی است دیگر دور و برم نمیپلکد. خلاص شدم.
اما حالا این حرف دیگران است که گند میزند به حالوروزم:
«از وقتی یائسه شدی، اعصاب نداریا!»


دیدگاه خود را بنویسید