مرد در ساحل نشسته و چشم به امواج دوخته بود. با صدای آوازی از جا پرید.
زنی زیبا از میان مه بیرون آمد و کنارش نشست.
ـ خیلی تو فکری. چیزی شده؟
ـ اخراج شدم. نه پساندازی دارم، نه بابای پولداری، نه...
زن حرفش را برید.
-نگران نباش. من اینجام تا کمکت کنم. میتونی سه تا آرزو بکنی.
ـ من فقط یه آرزو دارم.
ـ بگو تا انجامش بدم.
ـ میخوام جای تو باشم.
زن بلند شد و چند قدمی دور شد.
ـ اون وقت من چی کار کنم؟
ـ اون وقت تو سه تا آرزو میکنی و من برآوردهشون میکنم.
زن چشمهای اشکآلودش را پاک کرد.
ـ کاشکی میشد، ولی قوانین اجازه نمیدن من آرزویی بکنم. ببین من میتونم بهت پول بدم، شغل، زن، هر چی بخوای، ولی اینو ازم نخواه.
ـ بسه دیگه. ننهمنغریبمبازی درنیار. زود باش، آرزومو برآورده کن.
ـ این حرف آخرته؟
ـ حرف اول و آخرمه.
ـ خودت خواستی.
زن خودش را توی دریا انداخت. مرد فریادی کشید و شیرجه زد.
ـ فکر کردی میذارم خودتو غرق کنی؟ من غریقنجاتم.


دیدگاه خود را بنویسید