«آنسلما» زنی است در آستانهی هفتاد سالگی که تنها زندگی میکند. پیشتر معلم بوده و به دلیل سیلی زدن به یکی از دانشآموزان از مدرسه اخراج شده است. سالها پیش شوهرش را از دست داده و رابطهی خوبی با فرزندان و نوههایش ندارد. زندگی آنسلما تهی و خالی از شور میگذرد تا اینکه در زبالهها یک طوطی پیدا میکند. پرنده را با خود به خانه میبرد و او را «لوئیزیتو» مینامد. «لوئیزیتا» نام دوست محبوب آنسلما است که در چهل سالگی بر اثر بیماری از دنیا رفته است. بهترین روزهای عمر آنسلما دورانی بوده که با لوئیزیتا گذرانده و شاید برای بزرگداشت این دوستی نام «لوئیزیتو» را بر طوطی مینهد. از اینجا به بعد رابطهی عاطفی عمیقی بین طوطی و آنسلما شکل میگیرد و شوق زندگی دوباره در رگهای زن به جریان میافتد.
«طوطی» یا «لوئیزیتو - یک داستان عشقی» یک قصهی عاشقانهی غیرِکلیشهای و شاعرانه است که به یمن ترجمهی خوب «بهمن فرزانه» این شاعرانگی تمام و کمال به خواننده منتقل میشود. «طوطی» یک داستان تأثیرگذار است، داستانی که همیشه در گوشهای از ذهن شما باقی خواهد ماند. قصه دوستداشتنی است، اما آنسلما نه. آنسلما نمایندهی آدمهایی است که تنها خود را بر حق میبینند و دیگران را وحشی، بیادب و طلبکار میدانند. این آدمها خود را مسئول تربیت بقیه میبییند و میخواهند همه را به راه راست (البته از نظر خود) هدایت کنند. آنسلما زنی است که توانایی درک و همدلی ندارد. نمیتواند خود را جای دیگران بگذارد و از دریچهی نگاه آنها به دنیا بنگرد. و شاید همین ناتوانی است که او را به انزوا کشانده است. آنسلما هیچگونه مهر و شفقتی حتا به فرزندان و نوههای خودش ندارد. چرا؟ چون آنها مانند او نمیاندیشند و رفتار نمیکنند.
نوع جهانبینی آنسلما زندگیاش را نابود کرده است. آنقدر به باورهایش مطمئن است که حتا وقتی به کودکی سیلی میزند و از او میخواهند عذرخواهی کند، نمیپذیرد و محکم سر جایش میایستد: «من اعصابم خراب نشده بود. آن کار را کردم و باز هم خواهم کرد. چون بالاخره یک نفر باید این بچهها را تربیت کند». آنسلما متعصب است، متعصبی که هیچگاه دچار شک و تردید نمیشود و احساس پشیمانی به سراغش نمیآید. تنها به خود میاندیشد و خواستههایش را در هر شرایطی درست میداند، حتا اگر موجب آزار دیگران شود. بهعنوان نمونه وقتی همسایهی آنسلما از سروصدای زیاد شکایت میکند، او را مردی بداخلاق و ترشرو خطاب میکند و حاضر نیست ذرهای حق به او بدهد. آنسلما برای خود و خواستههایش حقی تمام و کمال قائل است و چون دنیا و آدمها طبق میل او رفتار نمیکنند، رنج میکشد.
آنسلما انعطافناپذیر است و نمیتواند بپذیرد که جهان و آدمها همیشه در حال تغییرند و کسی این میان برنده است که توانایی تغییر داشته باشد، نه کسی که طلبکارانه به جنگ با محیط اطرافش برمیخیزد.
باید بپذیریم که هیچکدام از ما کامل نیستیم. هر کدام خصوصیات منحصربهفردی داریم که باعث تفاوتمان از دیگران میشود، اما این تفاوتها نباید ما را از هم دور کند. کافی است کمی احساس همدلی را در خود بپروریم و از نگاه دیگران به دنیا بنگریم. همانقدر که ما حق داریم، دیگران هم حق دارند. درست و غلطها نسبی است و به نظام ارزشهای هر فرد برمیگردد. به جای اینکه سعی در هدایت دیگران داشته باشیم، بکوشیم هر روز گام مثبتی در جهت رشد خود برداریم.
در مقابلِ «آنسلما»، «لوئیزیتا» را داریم. دختری پرُ شور که در چهلسالگی بر اثر ابتلا به سرطان فوت کرده است. شاید لوئیزیتا در لایهی سطحی داستان نقش مهمی ایفا نکند، اما حضورش در لایههای عمقیتر بهخوبی حس میشود. در نگر من، نویسندهی این داستان بضاعت فلسفی خوبی دارد و این فلسفه را از زبان لوئیزیتا بیان میکند. لوئیزیتا درست نقطهی مقابل آنسلما و بهنوعی مراد و راهنمای اوست. مثلاً آنجا که لوئیزیتا در جواب آنسلما که میپرسد: «اگر شعر به دردی نمیخورد، پس چرا وجود دارد؟»، میگوید: «شاید بهخاطر اینکه به ما یادآور شود که تفاوت ما و میمونها درست در همان چیزی است که به درد نمیخورد. مثلاً زیبایی به چه درد میخورد؟ ترحم، هماهنگی، اینها به چه درد میخورند؟ مسائل مهم هرگز به دردی نخوردهاند.» و شاید این یکی از بهترین پاسخهایی باشد که دربارهی چرایی وجود شعر خواندهام.
با اینکه فلسفهورزی در کل داستان به چشم میخورد، آزاردهنده نیست. نویسنده دیدگاههای فلسفیاش را با شاعرانگی درآمیخته و همین امر بر جذابیت داستان افزوده است. آنسلما فردی است که باورهایش را زیر سؤال نمیبرد، میپندارد هرچه به او گفتهاند، درست است، اما در مقابل لوئیزیتا روحیهای پرسشگرانه و نقاد دارد. جایی در گفتوگوی آنها میخوانیم: لوئیزیتا ادامه داده بود: «شاید حق با توست و ما نباید دربارهی مسائلی بزرگتر از خودمان سؤال کنیم. باید مثل آن سنجاب روی درخت دم را غنیمت بشمریم و از زندگی لذت ببریم. اما آن وقت اگر هم موفق بشویم، دیگر هنر، شعر و موسیقی را در نمییابیم. مثل آدمهای کوکی پیش میرویم؛ بدون خاطره، بدون امید، تأسف یا عذابِوجدان و دلتنگی. دیگر قلب ما احساسی در خود ندارد تا کمتر احساس تنهایی کنیم.»
به گمان من، آنسلما هم جایی در درونش میداند که لوئیزیتا درست میگوید و به همین خاطر است که به او علاقهمند است. لوئیزیتا تمام آن چیزی است که آنسلما آرزو دارد باشد، اما باورهای متعصبانهاش به او اجازهی تغییر نمیدهند. آنسلما انزوا را برمیگزیند، چون شجاعتتغییر ندارد. اما لوئیزیتا همچنان در قلب او زنده است و شاید به همین دلیل، نام طوطی را «لوئیزیتو» میگذارد تا خاطرات شیرین دوستش را زنده کند. و به باور من، آنچه از این داستان در ذهن خواننده ماندگار میشود «لوئیزیتا» و فلسفیدنهایش است نه «آنسلما» و تعصبهایش.
دیدگاه خود را بنویسید