با مرگ آغاز میشود. زن دکتر «نون» مرده و او جنازهاش را دزدیده و به خانه برده است. از داستانهایی که «مرگ» نقش کلیدی در ان بازی میکند فراریام. میدانم که نباید بخوانمش؛ که اگر بخوانمش، گرفتارش میشوم. اما جادوی کتاب مرا به خود میخواند. با خودم میگویم: «چند صفحهاش را میخوانم و دیگر ادامه نمیدهم». میخوانم و میخوانم، و چشم که باز میکنم به پایان قصه رسیدهام.
ملکتاج و محسن در برابرم جان میگیرند. از کودکی عاشق و معشوقند. میبینمشان که در گوش هم عاشقانه نجوا میکنند. برای هم نامه مینویسند. ازدواج میکنند. در پاریس میرقصند و مثل یک روح در دو بدن هستند. جابهجایی راوی بین اولشخص و سومشخص را میپسندم. وقتی دکتر نون روایت میکند، انگار که در ذهن اویم و زمانی که سومشخص راوی میشود، انگار منم که به تماشای داستان نشستهام.
ملکتاج در نگر من همانقدر واقعی است که در نظر دکتر نون. میبینمش که با انگشتان باریکش پیانو مینوازد، کتاب میخواند، باغبانی میکند و چون بچه ندارد دو درخت را به فرزندخواندگی میگیرد. میبینمش که عاشق است و به هیچ عنوان حاضر نیست از عشقش دست بکشد. محسن و ملکتاج با اینکه فرزندی ندارند زندگی خوبی دارند، چون یکدیگر را دوست دارند. دکتر نون، با مصدق خویشاوند است و برای او کار میکند. قول داده که همیشه وفادار میماند و هرگز خیانت نمیکند. تا اینکه کودتای بیستوهشت مرداد همهچیز را به هم میریزد.
دکتر نون بازداشت میشود و از او میخواهند علیه مصدق مصاحبهی رادیویی انجام دهد. دکتر نون نمیپذیرد، اما وقتی پای ملکتاج به میان میآید تسلیم میشود. او خود را خائن میداند و با اینکه عاشق ملکتاج است، ته دلش او را مقصر میداند. دکتر نون دیگر خودش نیست. همهجا شبح دکتر مصدق را میبیند که او را خیانتکار میخواند و اجازهی زندگی عادی به او نمیدهد. دکتر نون مدام مینوشد، به سر و وضعش توجهی ندارد و بنای ناسازگاری با ملکتاج میگذارد. میخواهد آنقدر او را بیازارد تا از خانه برود، اما ملکتاج عاشق اوست. مدام گذشته و عشقشان را یادآوری میکند، اما بیفایده است. گذشته جلوی چشم دکتر نون جان میگیرد، اما شبح دکتر مصدق همهجا هست و او را خیانتکاری میخواند که باید حساب پس بدهد. دکتر نون بین عشق و خیانت گیر افتاده است و هرچقدر بیشتر دستوپا میزند، بیشتر فرو میرود.
تا اینکه ملکتاج تصادف میکند و میمیرد. دکتر نون نمیتواند باور کند زنش، عشقش و تنها امیدش در زندگی مُرده است. برای اولین بار به شبح دکتر مصدق میگوید که زنش را بیشتر از او دوست دارد و میخواهد همیشه کنارش بماند، اما دیر شده است؛ خیلی دیر.
و در نهایت من به این میاندیشم که دکتر نون چه کسی را دوست داشت؛ ملکتاج، دکتر مصدق یا خودش را؟ یا هیچکدام را. دکتر نون نمیدانست که پذیرفتن اشتباهات کسی که دوستش داریم و بخشیدنش قسمت مهمی از عشق است. نه میتوانست از مقصر دانستن ملکتاج دست بکشد و نه از خیانتکار دانستن خودش. دکتر نون نتوانست ببخشد؛ نه دیگران را و نه خودش را.
دیدگاه خود را بنویسید