این نویسنده به همسرش خیانت کرده، کتابهایش ارزش خواندن ندارد.
اسم این یکی را پیش من نبر که معتاد و مفنگی بوده، حتماً کتابهایش را هم در هپروت نوشته.
اوه اوه، این که خودکشی کرده؛ نکند میخواهی من هم خودکشی کنم؟
این یکی نویسنده هم که جزو فلان حزب سیاسی بوده، میدانی آنها چه خیانتی به مردم کردهاند؟ واقعاً توقع داری داستانهای چنین آدمی را بخوانم؟
او را میگویی؟ اختلال روانی داشته. اگر کتابهایش را بخوانم، من هم دیوانه میشوم.
این یکی هم که همهی عمر در فقر و بدبختی بوده. اگر نوشتههایش مفید بود، این بلاها به سرش نمیآمد.
اگر بخواهم این فهرست را ادامه دهم، تا ابد باید بنویسم. انگار یادمان رفته نویسندهها هم آدمند، نه قدیس و نه شیطان. یکی ولخرج است و دیگری خسیس. یکی انزواطلب است، دیگری خودنما. یکی روابط متعدد دارد، آن یکی از هرگونه ارتباط گریزان است. یکی حسود است و آن دیگری بخیل. یکی درگیر ترسهایش است، یکی اسیر یأسهایش.
اما مگر همین ضعفها و نقصها نیستند که شخصیت منحصربهفردی از ما میسازند؟ شاید تفاوت نویسنده با دیگران در این باشد که او ضعفها، ترسها، یأسها و غمها را در وجود خود و دیگران میبیند، متأثر میشود و رنج میکشد، پس به دنبال راهی برای بهبود میگردد و همین کوشش به خلق اثر منتهی میشود.
قرار نیست که منِ خواننده سبک زندگی و نوع جهانبینی هر نویسندهای را الگوی خود قرار دهم، پس بهتر است هر اثر را بدون توجه به شخصیت نویسندهاش قضاوت کنم. بنگرم که اثر چه حرفی برای گفتن دارد نه صاحب اثر.

دیدگاه خود را بنویسید