مینگرم به انبوه کتابهای نخوانده. نگاههای خصمانهشان مانند تیری در قلبم مینشیند. احساس میکنم به تکتکشان خیانت کردهام. پشتهپشته کتاب اطرافم را پر کرده، گویی من «ناصرالدین شاه» هستم و آنها حرمسرایم. کارشان شده رقابت سر جلبِتوجه من. سرانجام یکی میشود پیروز این میدان. میگیرمش در دستم. چند صفحهای جلو میروم و سپس دلم میخواهد چند دقیقهای را هم با دیگری بگذرانم. این چرخه همچنان ادامه مییابد و از هر کدام، خاطرهای محو در ذهنم باقی میماند.
از کتابهای چاپی که بگذریم، میرسیم به نسخههای الکترونیکی. اوضاع اینجا بدتر است. اگر کتبهای چاپی همسران عقدیام باشند، نسخههای الکترونیکی همسران صیغهایم هستند. بعضی را فقط پسندیدهام و گذاشتمشان توی آبنمک تا شاید روزی بخوانمشان. برخی دیگر را دانلود کرده و معرفیشان را خواندهام. بعضی را چند خط و چند صدتایی را هم تا چند صفحه جلو رفتهام. این رابطههای ناتمام دارد انرژیام را ذرهذره میمکد؛ باید چارهای بیندیشم. اصلاً کات کردن را برای چنین مواقعی آفریدهاند، مگر نه؟
حالا که دقیق میشوم، در زمان دقیانوس، که یازدهدوازدهساله بودم، امکان نداشت کتابی را نصفهونیمه رها کنم یا چند کتاب را با هم بخوانم. نتیجه این بود که داستان با جزئیات در ذهنم نقش میبست و فراموشش نمیکردم. بله، من چنین آدم متعهدی بودم در رابطهام با کتابها.
از این به بعد، بر شهوتم برای خواندن کتابهای جدید غلبه میکنم. یک کتاب داستانی را بهعنوان همسر برمیگزینم؛ اگر خوب و دوستداشتنی بود، تا آخر با همان ادامه میدهم. چشمم را روی وسوسهی کتابهای دیگر میبندم. یک کتاب غیرداستانی یا تخصصی را هم بهعنوان دوست صمیمی برمیگزینم، بالاخره آدم به دوست هم نیاز دارد. دوستی معمولی (همان جاست فرند شما) را هم میگذارم برای کتابهای شعر و داستانک و کاریکلماتور. اما خدا یکی، رمان هم یکی.
در نگرم، خواندن چند کتاب با هم جز پریشانی ذهنی ثمری ندارد. برای درک وافی و لذت کافی باید متمرکز شد تنها بر یک اثر. نوک زدن را میگذارم برای کتابفروشیها چه حضوری چه آنلاین. یا کتابی را تا انتها میخوانم، یا رهایش میکنم برود سر خانه و زندگیاش. چندهمسری به من یکی نمیآید.
دیدگاه خود را بنویسید