دوقلو بودند؛ دوقلوهای بههمچسبیده. همیشه دست در دست هم بودند، با هم حرف میزدند، با هم میخندیدند، با هم میگریستند. حتی با هم و زیر یک سقف کار میکردند...
«کوین لومکس» وکیلی جوان در شهری کوچک است که تا کنون در هیچ پروندهای شکست نخورده است. در یکی از دادگاهها، او وکالت معلمی را بر عهده دارد که به اتهام تجاوز به یک دختر محاکمه میشود. کوین میفهمد که مرد گناهکار است...
دوستی میگفت: «دو ساله مینویسم، ولی نه به جایی رسیدم، نه شناخته شدم. حتماً استعداد ندارم.» بماند که من چهار سال است مینویسم و به جایی نرسیدم. اصلاً مگر حتماً باید به جایی رسید؟
باد میوزد میان موهایم؛ لذتی کوچک میدود زیر پوستم، اما اضطرابی پابهپا، حسم را میتباهد. کشیده میشوم به سالهای دور، وقتی که پاییز را دوست میداشتم. خنکای لطیفش پوستم را غلغلک میداد...