پارهی اول
از وقتی چشم باز کردم، کتاب را در دستهای خود دیدم. حتا آن زمان که دوسه ساله بودم و طبعن سواد خواندن نداشتم. میپرسید چطور؟ الان برایتان میگویم. من از یک سالگی شروع به حرفزدن کردم. از همان موقع مادرم برایم کتاب میخواند. او میگوید: «اگر قسمتی از کتابی رو که قبلن برات خونده بودم، جا مینداختم یا اشتباه میخوندم، تو درستش میکردی و میگفتی نه اینجاش، این اتفاق میافته.» بله. من چنین بچهی باهوشی بودم. و اینگونه شد که من با کتاب دمخور شدم قبل از اینکه بتوانم بخوانم. یادم هست که کتابها را ورق میزدم. تصاویرشان را نگاه میکردم و از بوی کتابها سرمست میشدم.
پارهی دوم
ششساله بودم که به کلاس اول دبستان رفتم. آن زمانها قبل از شروع دورهی ابتدایی، دورهای بود به نام «آمادگی». در آمادگی بعضی از حروف را آموخته بودم و تا حدی میتوانستم بخوانم و بنویسم. در نتیجه، کلاس اول که بودم، خیلی از درسها برایم تکراری بود و خستهکننده. دوران جنگ بود. خیلی از روزها زود به خانه برمیگشتیم. حتا زمانی رسید که مدرسه تعطیل شد. ما برای یک ماه به مشهد رفتیم. در آنجا به مدرسه رفتم، که البته دوران خیلی سختی برای یک کودک ششساله بود. هنوز هم نمیدانم چهطور بچههایی که در آن سالها به مدرسه میرفتند، باسواد شدند. چون خیلی از درسها ناگفته باقی ماند. یادم هست خودم درسهای کتاب فارسی را میخواندم، بدون اینکه کسی آنها را به من آموخته باشد. شعر روستا را حفظ کرده بودم. و آن درسهایی را که مربوط به چهار فصل سال بود، از همهی درسها بیشتر دوست داشتم. به هر حال آن سال تمام شد و به من به طرز معجزهآسایی باسواد شدم. حتا خودم کلمات را از حفظ مینوشتم و بعد به مادرم میگفتم : «دیکته نوشتم. بیا تصحیح کن.»
پارهی سوم
من کودک درونگرایی بودم. دوستان زیادی نداشتم. و درنتیجه کتابها به صمیمیترین دوستان من تبدیل شدند. من با خواندن کتابها به دنیاهای مختلفی سر میزدم و به گذشته و آینده سفر میکردم. اگر بچههای دیگر از هر فرصتی برای بازی و گردش استفاده میکردند، من از هر زمانی برای خواندن کتاب بهره میبردم. «قصههای خوب برای بچههای خوب»، «افسانههای کهن ایرانی»، «قصههای شاهنامه» و داستانهای ژولورن جز اولین کتابهایی بود که خواندم. من برخلاف اکثر بچهها حتا کتابهای درسی را هم دوست داشتم. دیدن کتابهای نو شوق عظیمی در دلم به پا میکرد. همان روزهای اول سال تحصیلی، داستانها و شعرهای کتاب فارسی را میخواندم و لذت میبردم.
زمانی که هشتساله بودم، خانهمان زیرزمینی داشت که پدر و مادرم در یکی از اتاقهای آن کتابخانهای برایم تعبیه کردند. کل دیوار اتاق تبدیل به یک کتابخانهی بزرگ شد و این کتابخانه شد بهشت کوچک من. کتابخانهام را خیلی دوست داشتم. با عشق کتابها را با نظم و ترتیب در آن میچیدم. فهرستی برای کتابها تهیه کرده بودم. روی هر کتاب شمارهای چسبانده بودم و بر طبق شمارهشان، آنها را در کتابخانه قرار میدادم. نمیدانم یادتان هست یا نه، آن زمان تازه چسبهای پهن به بازار آمده بود. من با دقت تمام، با این چسبها کتابها را جلد میکردم و هر روز تمیزشان میکردم تا مبادا ذرهای گردوغبار بر دل کتابهایم بنشیند. همیشه در حال کتاب خواندن بودم. گاهی آنقدر غرق مطالعه میشدم که متوجهی گذر زمان نمیشدم. حتا خوابم هم نمیگرفت. یکدفعه میدیدم ساعت پنج صبح است و من تمام شب را در حال خواندن بودهام. من با هر کتاب به دنیای جدیدی وارد میشدم. با شخصیتهای کتاب همذاتپنداری میکردم و زندگیشان را تجربه میکردم.
پارهی چهارم
کلاس پنجم دبستان بودم که شروع به خواندن کتاب «سینوهه» کردم. طی مدت دو روز این کتاب حجیم را تمام کردم. تجربهی جالبی بود. با اینکه وقایع کتاب تا حد زیادی تخیلی بود اما خواندن آن برایم لذتبخش بود. از آن زمان وارد دنیای رمانها شدم. دزیره، ربهکا، بلندیهای بادگیر، بینوایان، جینایر، باخانمان، بیخانمان، غرور وتعصب، کلبهی عمو توم و... یادم هست کتاب «بابا لنگ دراز» را در یازدهسالگی خواندم. این کتاب در قالب نامه نوشته شده است. به قدری این قالب برایم جالب بود که خاطرات روزانهام را در قالب نامه مینوشتم. چند وقت بعد تبلیغ پخش انیمیشن «بابا لنگ دراز» را در تلویزیون دیدم. خیلی برایم جالب بود که یکی از کتابهای مورد علاقهام را در قالب انیمیشن ببینم. گرچه این انیمیشن تفاوتهایی با متن اصلی کتاب داشت، اما تماشای آن خیلی جذاب بود. بارها و بارها این انیمیشن را دیدم و هر بار بیشتر لذت بردم.
من معمولن رمانهای ایرانی نمیخواندم. خیلی با دنیای این کتابها ارتباط برقرار نمیکردم. اما کتاب «پنجره» از «فهیمه رحیمی» به شدت مرا جذب کرد. دوران راهنمایی بودم و کتابهای فهیمه رحیمی به شدت در بین نوجوانان محبوبیت داشت. پاساژ کوچکی در نزدیکی خانهمان بود که کتابفروشی نسبتن بزرگی در آن قرار داشت. من کتاب «پنجره» را به قیمت 250 تومان از آن کتابفروشی خریدم. کتابی که با آن زندگی کردم. آنقدر خوانده بودمش که تکهتکه شده بود. داستان خیلی خاصی نبود، اما من نوجوان را خیلی به خود جذب کرده بود. خودم را جای شخصیت اصلی میگذاشتم و داستان او را زندگی میکردم.
از آن زمان کتابهایی را که دوست داشتم، چندین و چند بار میخواندم؛ و هر بار نکات جدیدی را کشف میکردم. عجیب بود انگار هر بار کتاب جزئیات جدیدی به من نشان میداد و خواندن دوبارهی کتاب نهتنها برایم خستهکننده نبود بلکه لذتبخش هم بود. البته به هیچکس نمیگفتم چون هیچکدام از دوستانم این موضوع را درک نمیکردند. زیاد کتاب خواندن، خودش مرا به یک موجود عجیب تبدیل کرده بود. اگر موضوع دوبارهخوانی کتاب هم رو میشد، احتمالن بچهها مرا دیوانه میپنداشتند. فقط یک نفر را میشناختم که کتاب مورد علاقهاش را بارها خوانده بود. مادربزرگ عزیزم. مامانی نازنینم که عاشق کتاب «ربهکا» بود. مادربزرگم سواد قرآنی داشت اما همیشه در حال خواندن کتاب بود. ذرهبینش را به دست میگرفت و مطالعه میکرد. شاید این میل به مطالعهی افراطی را از او به ارث بردهام. مامانی قصههای زیادی هم بلد بود. همیشه قبل از خواب برای ما (نوهها) داستان تعریف میکرد. همیشه از شنیدن این قصهها لذت میبردم. و کاش قبل از فوت مادربزرگم این داستانها را ثبت کرده بودم.
پارهی پنجم
در دوران نوجوانیام تلویزیون سریالهای پوآرو و داستانهای شرلوک هلمز را پخش میکرد. این سریالها جذابترین برنامههای تلویزیون برای من بودند. با ذوق و شوق عجیبی انتظار میکشیدم تا زمان پخش این سریالها فرا برسد. همین علاقه باعث شد به داستانهای معمایی و پلیسی علاقهمند شوم. هر کتابی که از آگاتا کریستی و آرتور کانن دویل در بازار موجود بود، خریدم و مطالعه کردم. حل کردن معما برای من چالش شیرینی بود. سعی میکردم پایان ماجرا را حدس بزنم و وقتی حدسهایم درست از آب درمیآمد، توی دلم قند آب میشد. بعدها هم این علاقه در من باقی ماند و کتاب های معماگونه جذابیت زیادی برای من من داشتند و دارند. کم کم کتاب های سیدنی شلدون، مری هیگینز کلارک، گیوم موسو، روث ور و... را هم مطاله کردم و در حال حاضر هم طرفدار سرسخت این نوع کتاب ها هستم و در سبد کتابخوانی ام علاوه بر کتاب های دیگر، حتمان یک کتاب معمایی هم وجود دارد.
امّا چرا به خواندن این نوع کتاب ها علاقمند هستم و آیا خواندن کتاب های معمایی فایده ای هم دارد؟
یکی از دلایلی که این ژانر برای من جذاب است، علاقه ام به حل کردن معماست. ذهنم درگیر حل کردن معمّا می شود و سوالات زیادی در ذهنم شکل می گیرد. البته همیشه هم موفق نمی شوم معما را به درستی حل کنم اما همین تلاش ذهنم را فعال می کند و خلاقیتم بیشتر می شود.
علت دیگری که کتاب های معمایی برایم جذاب است، ارضای حس کنجکاوی و هیجان است. این هیجان شگفت زده ام می کند و من این احساس را دوست دارم. زمان هایی هم که موضوعی ناراحت کننده ذهنم را درگیر می کند، برای فرار از نشخوار ذهنی و خودآزاری به کتاب های معمایی پناه می برم. خواندن این کتاب ها ذهنم را درگیر ماجرا و پیدا کردن راه حل می کند و حداقل برای ساعتی ذهنم آزاد می شود و از فشار ذهنی فاصله می گیرم.
اخیرن مقاله ای خواندم که به تأثیر مطالعه رمان های جنایی و معمایی در درمان افسردگی پرداخته بود. دکتر «لیز بروستر»، استاد پزشکی دانشگاه لنکستر بریتانیا، معتقد است که خواندن درام های جنایی می تواند در درمان سلامت بیماران افسرده مؤثر باشد. چرا که بیماران می دانند معمّای جنایت در پایان داستان حل خواهد شد و به همین علّت با خواندن این آثار، احساس راحتی و اطمینان می کنند.
پارهی ششم
زمانی که نه ساله بودم، بازارچهای در نزدیکی خانهمان بود که برای خرید به آنجا میرفتیم. آن زمان مثل الان پاساژها و مراکز خرید زیادی وجود نداشت و آن بازارچه تنها جایی بود که برای خرید میشد به آن سر زد. در حیاط بازارچه ونی بود که صاحب آن کتابهای قدیمی و دست دوم میفروخت. کتابها را پشت ون پهن میکرد. من همیشه به عناوین کتابها چشم میدوختم و کتابهای زیادی هم از او میخریدم. من عاشق کتابهای قدیمی و دست دوم هستم. احساس میکنم این کتابها قصههای بیشتری برای گفتن دارند. یکی قصهی خود کتاب و دیگری قصهی آدمهایی که این کتابها را خواندهاند. یکی از کتابهایی که آن زمان خریدم، کتاب «افسانههای تولستوی» بود. کتابی که از همان ابتدا برگهایش از هم جدا شده بود؛ اما بهقدری داستانهای شیرین و جذابی داشت که به یکی از کتابهای محبوب من تبدیل شد. بهقدری آن را خوانده بودم که تمام کتاب را حفظ شده بودم. در این کتاب تصویرهایی مربوط به هر داستان هم وجود داشت که خواندن کتاب را شیرینتر میکرد. هنوز هم کتابهایی را که حاوی تصویر هستند، بیشتر دوست دارم. به نظرم ارتباط بیشتری با مخاطب برقرار میکنند.
پارهی هفتم
دوران دبیرستان بودم که «شعر» برایم جدی شد. کتابهای شعر سهراب سپهری، فریدون مشیری، حمید مصدق، فروغ فرخزاد و بسیاری دیگر را میخواندم و لذت زیادی میبردم. حتا یکی از سرگرمیهایم حفظ کردن شعر بود. یادم هست برای امتحان پایان ترم درس فارسی دوم دبیرستان، باید شعری از حفظ میخواندیم. من شعر «کوچهی فریدون مشیری» را خواندم و مورد تشویق معلم و همکلاسیهایم قرار گرفتم. در آن دوران دفتری داشتم که شعرها و متنهای ادبی که در کتابها و مجلات و روزنامهها میخواندم، در آن یادداشت میکردم. مرور آن دفتر برایم شادی فراوانی به همراه داشت. خودم هم به شعر گفتن علاقهمند شده بودم و چیزهایی مینوشتم.
در این دوران به کتابهای دانیل استیل و سیدنی شلدون علاقهمند شدم. هر کتابی که از این دو نویسنده چاپ میشد، میخواندم. پاساژی در نزدیکی خانهمان بود که یک کتابفروشی یزرگ داخل آن قرار داشت. دو طبقه بود. طبقهی اول به لوازمالتحریر اختصاص داشت و طبقهی دوم به کتابها. آن مغازه بهشت من بود. هر هفته به آنجا میرفتم و چند جلد کتاب میخریدم. صاحب مغازه هم مردی مهربان و خوشرو بود که همیشه برخورد خوبی داشت و مرا بهخاطر علاقهام به کتابها تشویق میکرد. سال اول دبیرستان که بودم کتابی از سیدنی شلدون خواندم با عنوان «هیچچیز جاودانه نیست». این کتاب داستان یک زن جوان بود که در رشتهی پزشکی تحصیل میکرد. شاید خواندن این کتاب و چند سریال و فیلمی که دیده بودم، در علاقهی من به انتخاب رشتهی پزشکی بیتأثیر نبود. گرچه که تحصیل در رشتهی پزشکی (لااقل در ایران) هیچ شباهتی به دنیایی که در این کتابها و فیلمها به تصویر کشیده شده بود، نداشت.
از سال سوم دبیرستان، رابطهی من با کتابهای غیر درسی کم شد. تمام وقتم به خواندن کتابهای درسی، کمکآموزشی و تستزدن میگذشت. دلم برای خواندن کتابهای داستانی تنگ شده بود. یک سال پشت کنکور ماندم چون دلم میخواست در دانشگاه دولتی تحصیل کنم. به کلاس «زیستشناسی» دکتر «فرهاد میثمی» رفتم و با کتابهای او آشنا شدم. تا آن زمان هیچ علاقهای به خواندن کتابهای آموزشی نداشتم اما آن زمان، تازه فهمیدم که کتاب آموزشی هم میتواند شیرین و خواندنی باشد، اگر نویسنده بداند چگونه مخاطب را همراه خود کند. مقدمهها و مؤخرههایی که دکتر میثمی در کتابهای آموزش زیستشناسی مینوشت، نکتههایی که با لحن طنز برای هر تست بیان میکرد و مهمتر از همه شخصیت دوستداشتنی او «انسانیت و اندیشه» را مهمتر از رتبهی کنکور میدانست، همه و همه دست به دست هم دادند تا من از مطالعهی درس زیستشناسی، لذت زیادی ببرم. حضور در کلاسهای دکتر میثمی، تبدیل به یکی از بهترین خاطرات عمر من شد. کتابهای کمکآموزشی زیستشناسی را مثل دوستان نزدیکم دوست داشتم. خودم هم نکاتی را در گوشهوکنار کتابها نوشته بودم و با خواندن آنها کیف میکردم. هر زمان که دچار بیانگیزگی میشدم، نوشتههای دکتر میثمی را میخواندم و آرام میشدم. متأسفانه بعد از اینکه در کنکور پذیرفته شدم، این کتابها را به دوستی دادم که برای کنکور میخواند و او هم هیچوقت کتابهایم را برنگرداند. همیشه حسرت دوباره خواندن آن کتابها با من است و به همین خاطر تصمیم گرفتم، کتابهایی را که دوست دارم، به هیچکس قرض ندهم.
یکی از متنهای دکتر میثمی را اینجا میگذارم تا با قلم او بیشتر آشنا شوید:
... و مرگ
گفتم:
- آیا میشود که کسی به آن فکر نکرده باشد؟ و آیا میشود که کسی هیچوقت از آن نترسیده باشد؟ یادم هست که در مقطعی از دوران نوجوانی، یا شاید جوانی، فکر «مرگ» مرا شدیداً به خود مشغول کرده بود. هرگاه به مرگ میاندیشیدم، منظرهای سیاه از فضایی لایتناهی پیش چشمانم مجسّم میشد، بیهیچ نوری، و تصور این بینهایتِ تاریکی، ترس مرموز را در وجودم میپراکند. از تصور آن ناراحت میشدم. حتی موعظههای تسکیندهندهی واعظ محلهمان هم نمیتوانست این ترس مرموز را از وجودم خارج کند، و توضیحات او راجع به جهان پس از مرگ، نتیجهای جز افزوده شدن بر ابهامات ذهنی گذشتهی من و نتیجتاً افزایش ناپایداری درونم نداشت. این وضعیت تا مدتی، با شدتهای مختلفی از فراز و نشیبهای متعدد ادامه داشت. گاه یادِ آن «زهرماری!» چند بار در روز به سراغم میآمد، و گاه چند روزی فراموشش میکردم، ولی چه فایده که ...
همچنان در کورهراه زندگی میرفتیم؛ گاه بهسرعت، گاه به آهستگی، و من میدیدم برخی آدمهای نیکنهاد را که یکییکی میشکستند؛ و من میدیدم آدمهایی را که خیلی بزرگ بودند، اما در تضاد «بود»ها و «باید»ها گرفتار آمده بودند و از همان اندازهی خیلیبزرگِ سابقشان، بزرگتر نشده بودند! و من میدیدم آدمهای دیگری را که حرکتشان، مرا فقط به یاد قوانین نیوتن میانداخت و لاغیر! خوب نگاه کردم. بزرگها را؛ کوچکها را؛ متوسطها را؛ خیلیخوبها را؛ خیلیبدها را؛ و ... دیدم انسان یک سری نیازها و مطلوبهای درونی دارد که بیشتر جنبهی احساسی دارد، و یکسری نتیجهگیریهای منطقی، که انگار دنیاشان جدای از آن دنیای قبلیها است؛ و این دو بخش وجود آدمی در بسیاری مواقع، در دو راستای جدا از هم، یا حتی گاه دقیقاً خلاف یکدیگر عمل میکنند و این تضاد وجودی، نیروهای انسان را تحلیل میبرد، و مانع رشد و تعالی روح و دیدگاههای او، آنچنان که باید، میگردد. «سیگاری» بودن بسیاری از انسانهای بزرگ، یک نمونهی ساده و بسیار پیشپا افتاده بود در مقابل دیدگان من، از تعارض بین مطلوب احساسی و مطلوب منطقی؛ و حقیقتاً اگر ارتباط میان این دو وجههی روح آدمی بهدرستی برقرار میشد، چهقدر انسان بزرگتر میشد، ولی افسوس! این ناهماهنگی بین مطلوب احساسی و مطلوب منطقی، بحثی عمیقتر از مقولهی قدیمی قیاس «دانستن» و «باورداشتن» است. در اینجا تفاوت فقط در درجهی حصول علم نیست. این تفاوت ریشه در ساختار شخصیتی انسان دارد، ساختاری که از اولین روز تولد تا به حال در برخورد با عوامل مختلف محیطی سازنده یا تأثیرگذارنده بر شخصیت، شکل گرفته است. حال به دنبال شکلگیری این ساختار در طی روند تکاملی شخصیت، هر انسان یک سری مطلوب احساسی دارد، که تا حدود زیادی از ضمیر ناخودآگاه او سرچشمه میگیرد. گاه انسان از مطلوبهای منطقی بهسبب سختی دسترسیشان و سختی هماهنگشدن با آنها، فرار میکند و به آغوش مطلوبهای احساسی درمیغلطد. و من یک روز به این نتیجه رسیدم که تا انسان این دو بّعدِ وجودیاش را به هم نزدیک نکند، به جای آنچنان جایی! نخواهد رسید. حداکثر جایگاهش این خواهد بود که یک انسانِ معمولی باقی بماند! اما چرا این مقدمه را چیدم؟یک روز به این فکر کردم که مرگ خیلی بد است. بعد در ذهنم دنیایی ساختم و تصمیم گرفتم که این چیزِ خیلی بد را از پهنهی هستی آن، کنار بگذارم. کنارش گذاشتم، اگرچه کار خیلی سختی بود! خسته و عرقریزان و مغرور از شقّالقمری که کرده بودم، رویم را به سوی هستی برگرداندم که ناگهان سر جایم خشکم زد! عجب خَرتو خَری!! ترسیدم. چرا اینطوری شد؟! چرا اینها اینطور وحشیانه به جان هم افتادهاند؟ چشمانم را بستم؛ و سعی کردم وضعیت قبلی را پیش از حذف مرگ مجدداً پیش چشمانم بیاورم. به یاد آوردم زمانی را که مرگ بود؛ و به انسانها میگفتی: «آهای، وقتتان محدود است. میفهمید یا نه؟ آهای، دارم توی گوشتان یاسین میخوانم. دارم میگویم وقتتان محدود است. حالیتان شد یا...؟» و آنها میدانستند که وقتشان محدود است. و آنها میدانستند که روزها چون برق و باد میگذرند و به زودی به انتهای مسیر میرسند. ببین قدرت انگیزه را! چه چیزی میتواند انگیزهای باشد قویتر از این، برای متعالی شدن، جز همان که به تو بگویند: «های، ای انسان! برای رشد فقط 100 شماره وقت داری. یک... دو... سه...» و آدم انتظار دارد که وقتی کسانی از این نکتهی پنهان! مطلع شوند، حتماً کردارشان و اندیشههایشان بهگونهای دیگر سیر کند. اما عجیب بود. این راز سر به مُهر را، همهی آن به اصطلاح انسانها میدانستند! و باز هم با وجود دانستنش آنگونه بودند، تهوعآور، چندشآور. همه جا بوی پلیدی میآمد؛ همه جا بوی ناراستی و کژی. حالا تصور کن، مرگ را هم برداشتهای! اینها آن موقع که به مرگ بشارتشان میدادی، پُخی نبودند! وای به حالا که این تنها لولوخورخوره را هم از پهنهی تصورشان برچیدهای. معلوم است که انسان پس از آن به چه تبدیل میشود. آنگاه که میدانیم مسیرمان را انتهایی نزدیک هست، برای اصلاح شدن، هِی امروز و فردا میکنیم، وای به آنکه برای شروع اصلاح، تا بینهایت زمان داشته باشیم؛ آنوقت ببین چه گندی بالا میآید! آنوقت همیشه و همیشه میتوانی. آنوقت دیگر فردا دیر نیست!
وحشت کردم، و مرگ را دوباره سر جایش گذاشتم. حالا باز به هستی نگریستم. چهقدر قشنگتر شده بود. احساس کردم که انگار همین مرگ است که به تمام زندگی معنی میدهد. اگر نباشد، انسان به قهقرایی میرود به عمق بینهایت و اگر باشد، شاید، بله، فقط شاید کمی انسان را به خود بیاورد. این خاصیت مرگ است، و او خود این خاصیت را ندارد، بلکه خصوصیات ذات انسان است که این خاصیت را به آن میبخشد. «نیستی» به تنهایی خاصیت ندارد. عجب! پس این جلوهی مرگ، بازتابی از خصایل ذات خودمان است؟! عجب بدذاتی هستیم! بیشتر به مرگ خیره شدم. دیدم تنها مایهای است که قابلیت آن را دارد تا انسان را گاهی به خود بیاورد. بودن و نبودنش یک دنیا فرق میکند! اصلاً انگار وجود «عدم» است که ما را معنیدار میکند! وقتی او را اینگونه به چشمِ معنیدهنده به زندگی انسانها نگریستم، زیباتر شد، خیلی زیباتر شد، و دیگر هرچه به اطراف مینگریستم، اثری از آن هیولای بدترکیب سابق نمیدیدم. اما حالا...، من هم در همان تناقض معروف گیر افتاده بودم. مطلوب منطقیام را یافته بودم، اما ضمیر ناخودآگاه من هنوز به او نزدیک نشده بود. هنوز هم اگر کسی بیمقدمه و بهطور ناگهانی، بلند در گوشم میگفت: «مرگ»، در لحظههای اول میترسیدم! حالا وظیفهی من آن بود که این دو جنبهی وجودیام را به یکدیگر نزدیک کنم. یعنی نه در این مورد خاص، بلکه بهطور کلی، وجودم را به گونهای بپرورانم که از عمل به قواعدی که منطقا! به آنها میرسد، احساس لذتِ عمیقِ حقیقی کند. اینکه چهقدر در این امر موفق بودهام، بماند. ولی تا همینجای راه را آمدهام که وقتی به مرگ فکر کنم، آرامش عمیقی در وجود خود احساس کنم. آن دشمن قدیمی، جای خود را به دوستی صمیمی داده است که اگر مدتی یادش در کنارم نباشد، احساس میکنم که معنای زندگیام کمرنگ میشود، و سراسیمه آن را پی میجویم. حالا عمیقا! او را دوست دارم و از یاد او و از وجود او لذت میبرم و آرامش میگیرم، چرا که وجود او، یعنی وجود انگیزه برای تعالی من؛ و ارزش این مسأله را حقیقتاً! و با تمام سلولهای بدنم دریافتهام. میدانی، اگر راستش را بخواهی، اصلا! از تصورِ همیشه بودن، خسته میشوم! چهقدر بهجا و زیباست این پدیدهی طبیعت، که کسالتِ همیشه بودن را از ذهن من میزداید. و چه زیباتر است، اینکه نمیدانم کِی...؟
آن دوندهها را ببین! میبینی که چگونه مرتب، در محل آغاز آن مسابقهی دوی سرعت، آمادهی فرمان داور نشستهاند؟ و میبینی که چگونه در پی شلیک او، با نهایت انگیزه تا رسیدن به خط پایان، تمام توانشان را برای پیروزی بهکار میگیرند؟ حالا صحنه را عوض میکنیم. دوندگانی را تصور کن که آمادهی شروع مسابقهاند، و در مقابل دیدگان آنها تا چشم کار میکند جاده است و خط پایانی دیده نمیشود؛ و داور اندکی قبل از شلیک، چنین اعلام میدارد: «دوندگان محترم و عزیز! لازم به ذکر است که این مسابقه فاقد هرگونه خط پایان است!» و بعد هم شلیک میکند!! حالا قیافهی دوندهها را تصور کن! خُل نیست کسی که شروع کند به دویدن؟! ببین که چگونه دوندهها هاج و واج ماندهاند و با قیافههایی متعجب به یکدیگر و به داور مینگرند. آخر بیمعنی است. چرا دویدن را شروع کنند؟ با کدامین انگیزه؟ زحمت راه را و دویدن را برای چه بپذیرند، وقتی توقفگاه نهایی برای ارزشیابی زحمات آنها وجود ندارد. میبینی دوست عزیز، «مرگ» که نباشد، زندگی اینطوری میشود، بیمعنی و سرد! حالا دیدی که «مرگ» آنقدرها هم سرد نیست؟ بستگی دارد که چگونه به آن بنگری. آن را از سوی دیگر نگاه کن! اگر از انتهایش به ابتدا بخوانی، «گرم» میشود؛ نمیشود؟! نگاهش را به زمین دوخته بود. بدون آنکه سرش را بلند کند، زیر لب به آرامی گفت:
- احساس عجیبی دارم... میدانی... تا بهحال مرگ و زندگی را مخالف و متضاد میپنداشتم. فکر میکردم هرکدامشان که هرگونه باشد، آن دیگری معکوس آن است. اما حالا احساس میکنم که هم «زندگی» گرم است و هم «مرگ»، و این برایم احساس غریبی است. نمیتوانم خوب با آن کنار بیایم.
از جایش برخواست و قدمزنان دور شد. اندکی که رفت، ایستاد، سرش را برگرداند و گفت:
- میدانی؟ شاید هم الان در همان دورهی تناقض اولیه باشم! همان قضیهی مطلوب احساسی و...
و بعد خندید. من هم خندیدم. برگشت و مسیرش را با قدمهایی آرام ادامه داد. آهنگ قدمهایش آدمی را به یاد فکر کردن میانداخت! اصلاً انگار که صدای اندیشیدن میآمد، و مرا نیز با خود به دنیای پیچدرپیچ خویش فرا میخواند. سبک وارد آن دنیا شدم، و همچنان معلّق در آن، به این میاندیشیدم که چگونه شد که مسیری را با اسب راهوار اندیشه طی کردیم و سؤال یا نکتهی جدیدی به ذهنم نیامد؟ که ناگاه تصوری خام، همچون صاعقه از مقابل دیدگان اندیشهام عبور کرد، و محکم به دیوارهی جمجمهام کوبیده شد. به آثار حکشدهاش نگاه کردم و درون خودم بیصدا خواندم:
- «میدانم طبع بشر در حال حاضر اینگونه نیست؛ اما آیا هیچ بشری میتواند روزی در ذات خود دست ببرد، و به درجهای از شناخت و معرفتِ حقایق نایل بیاید، که تا دورجای مسیری که تا بینهایت ادامه داشته باشد نیز، با انگیزهای قوی، ناشی از شناخت و معرفت عمیقش، در تمام لحظات، و تا بینهایت، همچنان در مسیر تعالی گام بردارد؟»
فعلاً پیشکش!!
فرهاد میثمی
بهار ۱۳۷۷
متأسفانه دکتر میثمی بهخاطر فعالیتهای سیاسی چند سالی در زندان بود. نمیدانید وقتی عکسهای او را دیدم که بر اثر اعتصاب غذا به پوست و استخوان تبدیل شده بود، چه حالی شدم. جای چنین انسان بزرگی در زندان نیست. خوشبختانه در اسفندماه امسال، دکتر میثمی آزاد شد.
پارهی هشتم
سالهای اول دانشجویی، تا حدی برای خواندن کتابهای غیر درسی وقت داشتم. کتابهای «پائولو کوئلیو» را میخواندم و بسیار لذت میبردم. کتاب «بریدا» از این نویسنده را خیلی دوست داشتم. چندینبار آن را خواندم و هر دفعه بیشتر جذبش شدم. وقتی به دوران اینترنی رسیدم، دیگر وقتی برای خواندن کتاب نداشتم. شیفتهای ۲۴ و ۴۸ ساعته، حجم بسیار کار، مطالهی متون درسی و از همه مهمتر، حال بد مجالی برای خواندن کتاب برایم باقی نمیگذاشت. فقط منتظر بودم تا درسم تمام شود و از جهنمی که در آن گیر افتاده بودم، رها شوم. بعد از اتمام تحصیلاتم برای انجام «طرح» به یکی از شهرهای نزدیک قزوین رفتم. سه روز در هفته از هشت صبح تا هشت شب، شیفت بودم. از ساعت هشت صبح تا دو بعد از ظهر، حدود صد مریض میدیدم. بعد از آن درمانگاه به حالت نیمهتعطیل درمیآمد. فقط من بودم و یک بهیار و آبدارچی. در حد یکی دو نفر مراجعهکننده داشتیم. شش ساعت تنهای تنها بودم. اینترنت و شبکههای اجتماعی هم وجود نداشتند که بتوانم خودم را سرگرم کنم. اینجا بود که باز هم کتابها به دادم رسیدند. مجموعه کتابهای «گرگومیش» از استفانی مهیر را خواندم. فضای داستان طوری بود که مرا از دنیای خستهکنندهی اطرافم جدا میکرد و حداقل برای دقایقی در دنیای داستان غرق میشدم و کمتر رنج میکشیدم. بعد از آن هم مجموعهی «خاطرات خونآشام» را مطالعه کردم و به طرز عجبیبی به «ژانر فانتزی» علاقهمند شدم. البته منظورم «هری پاتر» و داستانهای شبیه به آن نیست. من مجذوب خونآشامها و تا حدی گرگینهها بودم.
پارهی نهم
بعد از اتمام طرحم، بهقدری حالم بد بود و از پزشکی بیزار شده بودم، که چند سالی سر کار نرفتم. برای خودم میچرخیدم. در کلاسهای آموزشی شرکت میکردم و زبان انگلیسیام را تقویت میکردم. در آن زمان اینترنت، بالاخره فراگیر شد. در سایتهای مختلف میچرخیدم و اگر پیدیافی توجهم را جلب میکرد، دانلودش میکردم. بعضی از سایتها هم بودند که که کتابهای ژانر فانتزی را بدون سانسور ترجمه میکردند. طرفدار پروپاقرص این سایتها بودم. کتابهای آر.ال.استاین را اینگونه خواندم. یادم هست که جلد اول کتاب «بازی تاج و تخت» را بههمین صورت در اینترنت خواندم. بعدها سریال معروفی هم بر اساس آن ساخته شد. اما من همیشه کتابها را به فیلمها ترجیح دادهام. به نظرم در فیلم، فقط میتوانیم تماشاگر دنیایی باشیم که فیلمساز برایمان تصویر میکند اما در کتاب، دستمان باز است. میتوانیم هر طور که دوست داریم با نویسنده همکاری کنیم و دنیای جدیدی طبق برداشت خودمان بسازیم.
یادتان هست گفتم فروشندگان کتاب معمولن اطلاع زیادی دربارهی کتابها ندارند؟ قسمتی از کتاب «Hunger Games» را در اینترنت خوانده بودم. به نظرم موضوع جالبی داشت. به کتابفروشی رفتم و پرسیدم: «کتاب بازیهای گرسنگی رو دارید؟» فروشنده گفت نه. خودم بین کتابها گشتم و پیدایش کردم، منتها با نام «عطش مبارزه». فروشنده حتا نمیدانست که با عنوان دیگری هم این کتاب ترجمه شده. اتفاقن از روی این کتاب هم فیلمی ساخته شد. اما من همچنان، کتاب را به فیلم ترجیح میدهم.
پارهی دهم
بعد از چند سال ول گشتن، فرصتی فراهم شد تا در یک کلینیک پوست و زیبایی مشغول به کار شوم. هر روز به کلینیک میرفتم. آدمهای تکراری را میدیدم. کارهای تکراری انجام میدادم. با هیچکدام از همکارانم نقطهی اشتراکی نداشتم. نمیتوانستم در بحثهایشان شرکت کنم. آنها یا دربارهی خرید کردن و سولاریوم رفتن حرف میزدند یا دربارهی دوستپسرهای جدید و قدیمشان. اهل کتاب نبودند و من حرف مشترکی با آنها نداشتم. کارم را هم دوست نداشتم. مراجعین من میخواستند زیباتر و جوانتر شوند. توقع داشتند با هزینهی اندکی که میپردازند تا آخر عمر جوان بمانند و به زیبایی آنجلینا جولی شوند. خسته شده بودم از انجام پروسیجرهای تکراری زیبایی و آدمهایی که دغدغهی مشابهی با من نداشتند. گاهی فکر میکردم نکند من دیوانهام که تا این حد با آدمهای اطرافم متفاوتم.
در این دوران بود که اپلیکیشنهای کتابخوان مثل فیدیبو و طاقچه وارد دنیای من شدند. کار کردن با این اپلیکیشنها برایم جالب و سرگرمکننده بود. دسترسی به هزاران کتاب در گوشیام، آرزویی بود که برآورده شده بود. چون همیشه دلم میخواست هرجا که میروم، کتابهایم همراهم باشند و بتوانم در هر شرایطی مطالعه کنم. شروع به خواندن کتابهای الکترونیکی کردم. حس تازهای بود اما به اندازهی کتاب کاغذی لذتبخش نبود. من عادت دارم که کتاب را لمس کنم، برگهایش را ببویم و حین خواندن نوازشش کنم.
در این چند سال بود که به خواندن کتابهای جنایی و معمایی بسیار علاقهمند شدم. تمایل دوران کودکیام با شدت بیشتری برگشته بود. مدام در فیدیبو و طاقچه میگشتم تا کتابهای این ژانر را پیدا کنم و بخوانم. در دنیای این نوع کتابها غرق میشدم و برای ساعاتی فراموش میکردم که چقدر از شغلم بیزارم و فرسودهام میکند. حل کردن معماهای کتابها و به چالش کشیدن ذهنم، لذتبخش بود. نمیتوانستم این لذت را با کسی قسمت کنم، چون آدمهای اطرافم در دنیای دیگری زندگی میکردند. اما حداقل لحظات خوبی برای خودم میساختم.
پارهی یازدهم
اسفند سال ۱۳۹۹ بود که مادربزرگم خیلی ناگهانی فوت کرد. من در شوک بزرگی فرو رفتم. اینکه کنارش نبودم و نتوانستم با او خداحافظی کنم، عذابم میداد. بغض همیشه در گلویم بود و اشکهایم بی هیچ بهانهای فرو میریختند. خیلی خیلی غمگین بودم و زندگی برایم بیمعنی و پوچ شده بود. تنها چیزی که کمی تسکینم میداد، خواندن کتاب بود. چند دقیقهای در دنیای داستان، اندوهم را فراموش میکردم اما با بستن کتاب، غم با شدت بیشتری برمیگشت. محل کارم برایم عذابآور شده بود. دیگر نمیتوانستم این زندگی تکراری و بیهدف را تحمل کنم. بالاخره در خرداد سال ۱۴۰۰ کارم را کنار گذاشتم. نمیدانستم میخواهم چهکار کنم، اما مطمئن بودم که دیگر کار طبابت را نمیخواهم.
مرگ مادربزرگم تلنگر بزرگی برای من بود. باعث شد به مرگ بیشتر فکر کنم و به این بیاندیشم با فرصت کوتاهی که برایم مانده، میخواهم چه کنم. من خوشحال نبودم. راضی نبودم. میدانستم که باید تغییر بزرگی ایجاد کنم. اما سردرگم بودم. بیشتر فکر کردم و به یاد آوردم که چهقدر از کودکی مشتاق مطالعه و نوشتن بودم. گاهوبیگاه چیزهایی مینوشتم. اما هیچوقت بهصورت جدی به «نوشتن» نپرداخته بودم. انگار نوری در دلم روشن شد. در گوگل عبارت «کلاس آنلاین نویسندگی» را سرچ کردم و از آن روز زندگیام دگرگون شد.
پارهی دوازدهم
با شاهین کلانتری و مدرسهی نویسندگی آشنا شدم و بهصورت جدی به «نوشتن» پرداختم. به واسطهی حضور درکلاسها و دورههای مختلف با صدها کتاب جدید آشنا شدم. قبلن گفتم که بهمطالعهی آثار نویسندگان ایرانی تمایلی نداشتم اما با ورود به دنیای «نوشتن»، با نویسندگان ایرانیئی آشنا شدم که اگر بهتر از نویسندگان خارجی نباشند، کمتر هم نیستند. من فهمیدم که دنیای ادبیات آنقدر گسترده است که اگر هر روز و هر ساعت هم در حال مطالعه باشم، باز هم میتوانم تجربههای نو کسب کنم. این روزها تمام وقت من به خواندن و نوشتن میگذرد. حالا میدانم که «خواندن» بود که مرا به سمت «نوشتن» سوق داد. شوق عظیمی که به خواندن کتابها داشتم، باعث شد در نیمهراه زندگی، هدف اصلی خود را که همان «نوشتن» است، بیابم. من مدیون کتابها هستم. همیشه چون دوستی دلسوز کنار من بودهاند و بیمنت مرا راهنمایی کردهاند. قبل از نوشتن این مقاله، احساس میکردم کتابها جز مهمی از زندگی من هستند، اما حالا میدانم که کتابها پارهای از وجود من هستند. بدون کتاب، زندگی من معنایی ندارد.
دیدگاههای بازدیدکنندگان
زهرا طوسی
607 روز پیش.۱. داستان زندگی شما بسیار جالبه.
۲. تقریبا میشه گفت سلیقه داستانی هر دومون خیلی به هم نزدیکن
۳. من علاقه ای به شعر ندارم
۴. خوشحالم مسیرتان رو پیدا کردید.
میترا جاجرمی
607 روز پیشممنونم ار اینکه نظرتون رو به اشتراک گذاشتید🌷
Kitap cafe
607 روز پیشدرود بر شما
خانم دکتر عزیز چه بیوگرافی جالبی
با آرزوی بهترین ها
میترا جاجرمی
607 روز پیشممنونم از مهر شما. خوشحالم که دوست داشتید.
مرضیه یزدان پناه
605 روز پیشسلام. میترا خانم جاجرمی عزیز. شما بسیار عالی و با احساس هستی. خاطرات شما را خواندم و لذت بردم. استوری ها و نوشته هایی را که در اینستا گرام منتشر می کنید می خوانم. با توجه به اینکه هنوز شما را ملاقات نکردم، احساس می کنم سالهات که شما را می شناسم. به والدین محترم شما خصوصاّ مادر بزرگوارتان تبریک میگم که شما را در رسیدن به هدفتان یاری دادند.
من بعد از باز نشستگی و داشتن اوقات فراغت بیشتر، متوجه شدم یکی دیگر از علایقم نوشتن بوده و به ادامه اش فکر نکرده بودم. سالها اتفاق های تلخ و شیرین زندگیم را نوشتم.
اکنون که می نگرم. گنجی دارم که باید تا عمری باقیست، به سر انجام برسانم.
من نیز از طریق اینترنت با اقای شاهین کلانتری آشنا شدم و در کلاس نویسندگی خلاق شرکت کردم. این کلاس موجب شد سر وسامانی به نوشته هایم بدهم. از طرفی با دوستانی اهل قلم اشنا شوم.
افتخار آشنایی با شما برایم ارزشمنده. موفقیت روز افزون برای شما دوست نازنیم آرزومندم.
به امید دیدار گل روی شما. 💝🌹
میترا جاجرمی
604 روز پیشسلااااام خانم یزدانپناه نازنین. ممنونم از محبت و توجه همیشگی شما. امیدوارم همیشه شاد و پیروز باشید و در مسیر نوشتن، بیشتر از پیش بدرخشید. به امید دیدار شما دوست همیشه عزیزم🥰💙🌹
سیده رقیه هاشمی
604 روز پیشدرود بر شما خانم دکتر عزیز
موفق و سربلند باشی دخترم
خوشحالم که با شما آشنا شدم
میترا جاجرمی
604 روز پیشممنونم از مهر شما خانم هاشمی نازنین. امیدوارم هر روز بیشتر بدرخشید. به امید دیدار شما🥰🌹💙