فرنگیس مرده است.
و مرگ، بهترین بهانه است برای جستوجوی معنای زندگی.
راوی، باستانشناسی ایرانیست که به آلمان مهاجرت کرده و رابطهی دوستانهی عمیقی با فرنگیس داشته است. تکهخاطرههای او با فرنگیس و دیگر دوستانش داستان را میسازند. قصهای خطی در کار نیست؛ خواننده تنها مشاهدهگر برشهایی از روابط راویست و اوست که باید قطعات پازل را کنار هم بچیند و داستان را در ذهنش کامل کند.
راوی و فرنگیس در جستوجوی گنجنامهاند؛ گنجنامهای که آنها را به گذشته و به وطنشان پیوند میزند. این جستوجو، سفریست برای شناخت خود و ریشههاهاشان. مهاجرت زخمیست در روح مهاجر، زخمی که مرهمی ندارد؛ و همین میشود که مهاجر مدام در سفر است، بهدنبال درمان. قلب راوی زمانی در تهران است، وقتی در دارآباد. گاهی در آلمان و بعد در آفریقا. در جستوجوی زندگیست و گریزان از مرگ. اما این مرگ است که همهجا تعقیبش میکند و مدام در ذهنش رژه میرود.
و شاید، غمانگیزترین بخش، آنجاست که راوی در دفترچه تلفنش دنبال شمارهای میگردد و ناگهان متوجه میشود بیشتر نامها مردهاند. از آنها فقط خاطرهای مانده و شاید هم دلیل مرگشان. و کیست که این تجربه را نداشته باشد؟ به فهرست مخاطبانت نگاه میکنی؛ بعضی را مرگ با خود برده و برخی را فراموشی.
و شاید جانکاهترین حس دنیا، همان احساس گناهیست که بعد از مرگ هر عزیزی بیچارهات میکند. میپنداری تقصیر توست. که میتوانستی جلوی مرگش را بگیری، اما کوتاهی کردی. که شاید اگر پیشش بودی، نمیمرد. که اگر بیشتر دوستش داشتی...
فرنگیس مرده است.
همچنانکه همه میمیرند.
اما شاید زیباترین تصویر مرگ در این چند جمله خلاصه شود:
«خاطرهها را به هم میچسبانند و آن را شعر میکنند و شعر زندگی او را میخوانند.
شعر زندگی! شعرهای کوتاه. شعرهای بلند.
اینجا، در سرزمین بائوباب، کسی نمیمیرد.
تا شعر زندگی تو را میخوانند، تو هستی؛
تو، که حالا عین طبیعت شدهای...
با باد میوزی، با ستارگان میتابی،
با چشم کرکسان به دنیا نگاه میکنی
و در پوست ماران، تپش قلب زمین را اندازه میگیری...»*
*از متن کتاب
دیدگاه خود را بنویسید