من یک آدم استرسی‌ هستم. نمونه‌ی کامل آدمی که هر مسئله‌ی به‌ظاهر کوچک و بی‌اهمیتی مضطربش می‌کند. از همان دوران کودکی این مشکل را داشتم. با اینکه شاگرد درس‌خوان و زرنگی بودم، قبل از امتحان دچار استرس زیادی می‌شدم. دلم شور می‌زد، عرق می‌کردم، دل‌پیچه می‌گرفتم و گاهی دچار علائم گوارشی دیگر هم می‌شدم. یا هنگامی که می‌خواستیم به سفر برویم. اولن که هیچ‌وقت بدون برنامه‌ی قبلی جایی نمی‌رفتم. از روزها قبل در تدارک سفر و چیزهایی که می‌خواستم ببرم، بودم. برای من چیزی به اسم پرواز لحظه‌ی آخری معنا ندارد. هنوز هم نمی‌دانم چه‌طور بعضی از آدم‌ها چند ساعت مانده به پرواز، بلیط می‌خرند، چمدان‌شان را برمی‌دارند و به سفر می‌روند. من اصلن نمی‌توانم این‌گونه رفتار کنم، چون دچار استرس خیلی زیادی می‌شوم. هنوز هم شب قبل از سفر به‌خاطر اضطراب نمی‌توانم بخوابم.

من قبلن پزشک بودم. هنوز هم نمی‌دانم چرا با وجود اینکه استرس و نگرانی جز جدایی‌ناپذیر وجود من بوده است، رشته‌ی پزشکی را برای ادامه‌ی تحصیل انتخاب کردم. رشته‌ای که سراسر اضطراب و فشار است. گاهی که به گذشته نگاه می‌کنم، تهجب می‌کنم که چه‌طور آن روزهای وحشتناک را پشت سر گذاشته‌ام. محیط بیمارستان، برخورد کادر پزشکی، مواجهه‌ی مدام با مرگ وبیماری، استرس زیادی به من وارد می‌کرد. شاید هم به همین‌خاطر بود که پزشکی را کنار گذاشتم.

البته از حق نگذریم، این استرس در خیلی از مواقع به من کمک کرده و باعث پیشرفتم شده است. مثلن همین استرس باعث شده که من هیچ‌وقت سر هیچ قراری دیر نرسم. در تمام طول سال‌های تحصیل، چه در مدرسه و چه در دانش‌گاه حتا برای یک‌بار هم تأخیر نداشتم. با اینکه می‎‌دانستم اگر دیر هم برسم، اتفاقی نمی‌افتد اما باز هم استرس اجازه نمی‌داد که دیر به کلاس بروم. همین استرس باعث شد که دیگران مرا به‌عنوان یک آدم خوش‌قول بشناسند.

مثال دیگر: یادم هست دوستانم چه در مدرسه و چه در دانش‌گاه، اگر سه روز هم برای امتحان وقت داشتند، درست شب آخر تازه شروع به مطالعه می‌کردند و درنتیجه تا صبح روز بعد و حتا تا آخرین لحظه قبل از امتحان، در حال خواندن بودند. اما من به علت استرسی که در وجودم نهادینه شده بود، از همان روز اول برنامه‌ریزی می‌کردم و هیچ‌وقت هم تا نصفه‌شب بیدار نماندم که برای امتحان بخوانم. استرس به من کمک می‌کرد تا از وقتم به‌خوبی استفاده کنم و برای امتحان آماده شوم و درنتیجه بهترین نمره‌ها را کسب می‌کردم.

در حال حاضر هم که می‌نویسم، هنوز این استرس با من هست و همچنان به من کمک می‌کند. کمی بیشتر از یک سال است که می‌نویسم اما سرعت رشدم به گفته‌ی اساتید و دوستانم خیلی بالاست. به‌نظرم یکی از دلایل این رشد، همین استرس است. من نگرانم از اینکه دیر شروع به نوشتن کردم. می‌ترسم که وقت کافی نداشته باشم. نگرانم که نکند نتوانم به اندازه‌ی کافی خوب بنویسم. همین اضطراب کمک می‌کند تا تمرکزم را افزایش دهم، بیشتر و سریع‌تر یاد بگیرم و درنتیجه سرعت رشدم در نوشتن افزایش بیابد.

تابستان سال قبل در دوره‌ی «کتاب‌نویسی» شرکت کردم. قرار شد در طی دوره که حدود یک ماه‌ونیم بود، کتابی غیر داستانی بنویسیم. و من تنها کسی بودم که در عرض یک ماه کتابم را نوشتم. تنها دلیل سرعتم در انجام کار هم همین استرس بود. با اینکه می‌دانستم اگر کتاب را هم تمام نکنم ، اتفاق خاصی نمی‌افتد، باز هم اضطراب و نگرانی دست از سرم برنمی‌داشت. باید کتاب را تمام می‌کردم تا از شر استرس خلاص شوم. حالا که خوب نگاه می‌کنم، متوجه می‌شوم استرس مرا به سمت عمل‌گرایی سوق داده است. سعی می‌کنم کارهایم را در کوتاه‌ترین زمان ممکن به‌سرانجام برسانم تا استرس دست از سرم بردارد و نفس راحتی بکشم.

شاید باور نکنید ولی من هنوز هم قبل از انجام هر کار کوچکی مثلن یک بیرون رفتن ساده یا شرکت در یک کلاس حضوری دچار استرس می‌شوم. قلبم تندتند می‌زند. دل‌پیچه می‌گیرم، عرق سرد می‌کنم. ولی این علائم به‌محض اینکه کار را شروع می‌کنم، از بین می‌روند. خلاصه اینکه استرس همیشه با من بوده و خواهد بود. قبلن خیلی به‌خاطر این موضوع با خودم در جنگ بودم. اما وقتی فهمیدم که این استرس چه‌قدر به من در زندگی‌ام کمک کرده، آن را پذیرفتم. درواقع یک همزیستی مسالمت‌آمیز با استرس دارم. خیلی به وجودش بها نمی‌دهم که کاملن کنترل مرا به‌دست بگیرد اما از وجودش استفاده می‌کنم تا پروژه‌هایم را به‌سرانجام برسانم.