چرا مینویسم|قسمت ششم
«مامانی تموم کرد. بدبخت شدیم.» این پیامی بود که برادرم در ساعت ۷:۴۵ دقیقه روز چهارشنبه بیستم اسفندماه سال ۱۳۹۹ برایم فرستاد. فوت ناگهانی مادربزرگم بدون هیچ بیماری زمینهای قبلی، شوک بزرگی به من وارد کرد. روز قبل از فوتش خبردار شدیم که مادربزرگم سکتهی قلبی کرده و در بیمارستان بستری است. اما دکترها گفتند: چیز مهمی نیست و خطر رفع شده است. اما ساعت سه نیمهشب مادربزرگم در خواب چشم از جهان فروبست و ما را تنها گذاشت. آن زمان اوج کرونا بود. مادربزرگ و پدربزرگم در شهر مشهد زندگی میکردند و بهخاطر کرونا مدتها بود که آنها را ندیده بودم. من حتا فرصت خداحافظی با مامانی عزیزم را پیدا نکرده بودم و این موضوع بهشدت مرا عذاب میداد. در ظاهر چیزی بروز نمیدادم. شاید چون نمیخواستم اندوه مادرم را بیشتر کنم اما از درون در حال فروپاشی بودم.
بهشدت کمخواب شده بودم. ساعتها به خاطراتم با مادربزرگم فکر میکردم و اشکهایی که در طول روز در دلم تلنبار شده بود؛ در این ساعات از چشمهایم سرازیر میشد. حدود ساعت سه نیمهشب به خواب میرفتم اما چه خوابی! مدام کابوس میدیدم و از خواب میپریدم. من بهواسطهی تحصیل در رشتهی پزشکی، مرگهای بسیاری را دیده بودم و با مرگ بیگانه نبودم. اما دربرابر مرگ مادربزرگم کم آوردم. تازه متوجه شدم که موضوع مرگ را از زندگیام کنار گذاشتهام. انگار که مرگ از من و عزیزانم بسیار دور است و فقط برای دیگران اتفاق میافتد. نمیتوانستم با این موضوع کنار بیایم. همیشه بغض در گلویم بود و با کوچکترین یادآوری، اشکهایم سرازیر میشد. فقط مثل یک ربات سر کار میرفتم اما چون کارم را دوست نداشتم و از انجام آن لذت نمیبردم، کمکی به بهبود وضعیتم نمیکرد. اهل درددل با دوستانم هم نبودم. هیچوقت نتوانستم با کسی بهحدی صمیمی شوم که بتوانم از عمیقترین احساساتم با او سخن بگویم. تنها چیزی که کمی اوضاع را برایم قابل تحمل میکرد، خواندن کتاب بود. سعی میکردم با خواندن کتابهای جنایی، ذهنم را درگیر ماجرای کتاب و حل مسئلهی آن کنم تا به رخداد تلخ مرگ مادربزرگم کمتر فکر کنم. اما اینکار یک راه حل موقتی بود. چون به محض اینکه کتاب را کنار میگذاشتم، فکرکردن به موضوع با شدت بیشتری برمیگشت. تا اینکه در یک کارگاه با عنوان «بداههنویسی» شرکت کردم. در این کارگاه دو ساعت با هم نوشتیم.
کارگاه بداههنویسی
در کارگاه بداههنویسی با تمرینهای مختلفی نوشتن را تمرین کردیم. در هر تمرین، استاد برای ما متنی را میخواند و بعد ما هم با توجه به حس و حالی که از آن متن گرفته بودیم، متن خودمان را مینوشتیم. در یکی از تمرینها استاد متنی از یدالله رویایی از کتاب دفترهای شسته برایمان خواند:
«زن من بودی. بودنِ من بودی. من بودنِ تو بودم، در بودن تو هستیِ من دلیلی داشت، و وقتِ رفتنِ تو آلوده با دلیلِ خودش میرفت. حالا که من بیآنکه تو باشی میخواهم با تو باشم. ترکِ تو وقتی که با من بودی تنها ترکِ تو بود. حالا اینجا که نیستی ترکِ تو ترکی بیشتر از ترک است. بیشتر از تبعید. امروز در خانه نیستی که ترکِ خانه کنم، اینجا ترکِ تو میکنم بیآنکه اینجا باشی. بیآنکه زنی باشی اینجا. از کجا میدانستم زنِ من میمُرد وقتی که تو میمُردی. بیشتر از باخت، بیشتر از گم.»
وقتی قرار شد ما هم متن خود را بنویسیم، من دربارهی مادربزرگم و غم از دست دادن او نوشتم:
«نمیدانستم تو همهچیز من بودی. همهچیز، همهچیز، همهچیز. وقتی که تو رفتی، خورشید رنگ باخت. رنگ باخت، رنگ باخت، رنگ باخت. گنجشکهای کوچک، کوچک، کوچک دست از آوازخواندن کشیدند. در بهت فرو رفتم، بهت، بهت، بهت. رفتنت را باور نمیکردم. باور نمیکردم. اشکهایم مثل باران بهار تندتند میریختند. میریختند. میریختند. و من نمیتوانستم حتا برای لحظهای متوقفشان کنم. تو که رفتی، رفتی، رفتی. غم عالَم در دلم نشست، نشست، نشست. هیچوقت نفهمیده بودم که بودنت در زندگیام چه نعمتی بود. هنوز هم وقتی به یادت میافتم، اشکهایم فرومیریزد، فرو میریزد، فرو میریزد. دلم برای لبخند مهربانت تنگ شده، تنگ شده، تنگ شده و این دلتنگی با هیچ شادیئی از یادم نمیرود، از یادم نمیرود. میدانی که دلتنگتم اما حتا به خوابم هم نمیآیی و من در حسرتم. در حسرتی ابدی، ابدی، ابدی که چرا زودتر به دیدنت نیامدم، نیامدم، نیامدم و فرصت خداحافظی با تو را ازدست دادم، از دست دادم، از دست دادم...»
من مینوشتم و گریه میکردم. ویژگی این تمرین استفاده از تکرار بود و انگار مناسبترین راه برای من. تمام غم و احساساتم را روی کاغذ ریختم. در پایان حالم بهتر شد. سبکتر شدم و بار سنگینی از روی شانههایم برداشته شد. ادعا نمیکنم غمم فراموش شد اما تبدیل به اندوهی قابل تحمل شد. نوشتن از این اتفاق تلخ تحمل فقدان مادربزرگم را برایم راحتتر کرد. تا آن زمان با مفهوم «نوشتاردرمانی» آشنا نبودم اما با اینکه نمیدانستم چیست، تجربهاش کرده بودم.
چند وقت بعد با کتاب «نیروی التیامبخش نوشتن» آشنا شدم. در این کتاب، از روشی صحبت شده به اسم «تکنیک چهارروزهی نوشتاردرمانی». در این تکنیک شما باید در چهار روز متوالی دربارهی حادثهی دلخراش یا واقعهی دردناکی که به شدت بر زندگیتان اثر گذاشته بنویسید. من این کار را انجام دادم و نتیجهی خوبی گرفتم. تمام احساساتم راجع به «مرگ مادربزرگم» و اثری که روی زندگیام گذاشته بود را شرح دادم و تا حدی حالم بهتر شد.
نوشتن، درمان یا کنترل؟
شاید فکر کنید با یک بار انجام دادن تکنیک چهارروزه، خاطرات دردناک دست از سرتان برخواهند داشت. اما این تصور کاملن اشتباه است. نوشتن، هیچگاه درمان قطعی نیست و شما نمیتوانید به کلی از درد و اندوه ناشی از یک رخداد تلخ فاصله بگیرید. به نظر من، رخدادن یک اتفاق تلخ، مانند ابتلا به «فشار خون» است. شما دارو مصرف میکنید تا فشار خون خود را کنترل کنید اما هیچوقت نمیتوانید دارو را قطع کنید. بهعلاوه اگر تحت درمان هم باشید، باز ممکن است حملات فشظار خون را تجربه کنید که نیاز به مداخلهی جدیتری دارد. یک اتفاق تلخ هم همین شرایط را دارد. شما هیچوقت نمیتوانید با نوشتن، آن را فراموش کنید، اما نوشتن کمک میکند تا احساسات منفی را بیرون بریزید و کنترل ذهن و احساستان را بهدست بگیرید.
من این موضوع را با تمام وجودم تجربه کردم. هر زمان که هجوم خاطرهی تلخ و اندوه ناشی از آن را تجربه کردم، به سراغ نوشتن رفتم. خودم را خالی کردم و اندوهم را کنترل کردم. همین اسفند سال گذشته، سالگرد فوت مادربزرگم بود و من یکی از همان «حملات فشار خون» را تجربه کردم. چند روزی حالم خیلی بد بود. بغض گلویم را فشار میداد، نمیتوانستم از فکر کردن به مادربزرگم دست بردارم. بهشدت دلتنگش شده بودم. پس دوباره نوشتم. نوشتم و نوشتم و هرچه در دل داشتم، به روی کاغذ آوردم. (متنی نوشتم با این عنوان: تو رفتهای ومن هنوز منتظرم) و نتیجه سبک شدن روحم بود. انگار کلمات، سنگینی اندوه را از دوشم برداشتند و در دل خود جا دادند. میدانم که این اتفاق، بارها و بارها تکرار خواهد شد. من هرگز نخواهم توانست از این غم، رهایی پیدا کنم اما نوشتن، داروی کنترلکنندهی این درد است. من مینویسم تا از درد غمم بکاهم و اجازه ندهم تا درد، کنترل زندگیام را بهدست بگیرد.
دیدگاههای بازدیدکنندگان
صبا مددی
592 روز پیشنوشتن متورال روح است. واقعن متاسف شدم از ناراحتیتون میترا جان. روحشون شاد باشه. ولی نوشتن خیلی خوبه. نوشتن شخصن عصای معجزهگر صبا مددیه.
میترا جاجرمی
592 روز پیشدقیقن همینطوره صبا جان. اگر نوشتن نبود نمیدونستم چهطور میخوام با این غم کنار بیام💙💐