چرا مینویسم|قسمت هفتم
در تمام طول دوران تحصیلم چه در مدرسه و چه در دانشگاه، هیچ فرد همسنوسال خودم نبود که افکار و دغدغههایش شبیه من باشد. کسی را نمیشناختم که مثل من تفریح اصلیاش خواندن کتاب باشد یا به شعر علاقهی چندانی داشته باشد. خودم را تنها احساس میکردم. کسی شبیه من نبود و گاهی اوقات با خودم میگفتم نکند من دیوانهام که مثل بقیه نیستم.
حتی زمانی که در کلینیک مشغول به کار شدم، این مشکل حل نشد. همکاران من افرادی بودند که فقط در پی خرید لباس و کفش جدید، رفتن به سولاریوم و آرایشگاه و زیبایی ظاهری بودند. با آنها نمیشد راجه به کتابها یا معنا بخشیدن به زندگی صحبت کرد. اصلاً چیزی بهعنوان کتاب در زندگیشان جایی نداشت. کتابخواندن را نوعی مسخرهبازی و کار بیهوده میپنداشتند و برایشان جذابیتی نداشت. از نظر آنها زندگی همین خوردن و خوابیدن و داشتن کار و روابط سطحی بود. راجع به عمق زندگی نظری داشتند و دغدغهای هم در این مورد نداشتند. اینگونه بود که ما هیچ حرف مشترکی با هم نداشتیم؛ نه دغدغههای من برای آنها جالب بود و نه مال آنها برای من.
تا اینکه از کلینیک -آن محیط رنجآور و کسلکننده- بیرون آمدم. کاری را شروع کردم که از کودکی به آن علاقه داشتم. منظورم نوشتن است. در محیطی قرار گرفتم که همه کتابخوان بودند و خواندن کتاب جزئی از روتین روزانهشان بود. ما حرفها و دغدغههای مشترک زیادی داشتیم. هرچه در این مسیر بیشتر پیش رفتم، با آدمهای بیشتری آشنا شدم که شبیه من فکر میکردند. مثلاً یکی از این آدمها دوست عزیزم، بهاره عبدی است. چند وقت پیش من پستی در اینستاگرام گذاشتم. بهاره به من پیام داد: «میترا جان، گاهی استوری و پستهایی که میذاری دقیقاً همون چیزی هستن که تو ذهن منه. مثلاً یهو میبینی میخوام در مورد هدیه کتاب بگم که تو ذهنم بود یهو میبینم توام نوشتی. یه بار و دوبار نیست. باورت نمیشه خیییییییلی پیش میاد چیزی که خواستم بنویسم یا انجام بدم دقیقاً توام انجام دادی. خیلی جالبه که شبیه هم هستیم. چند بار خواستم بگم اما گفتم اتفاقیه اما نه میبینم خیلی تکرار میشه». با خواندن این پیام لبخند بر لبهایم نشست.
یا همین هفتهی پیش من و صبامددی پستی با یک مضمون در وبلاگهایمان منتشر کردیم، درحالیکه هیچکدام پستهای همدیگر را نخوانده بودیم. صبا برایم نوشت: «اتفاقن دیروز اون پستتون که راجعبه مادربزرگتون نوشته بودین رو خوندم و با خودم گفتم چقدر افکارمون نزدیکه. چون من قبل ازخوندن اون پست این متن رو نوشتم.»
مورد آخر هم همین دیروز اتفاق افتاد. پستی راجع به بازخورد در وبلاگم منتشر کردم و بعد دیدم لیلا ناصری هم پست مشابهی در وبلاگش قرار داده است. وقتی این مشابهتها را میبینم خیلی خوشحال میشوم که در مسیر آشنایی با آدمهای همفکر خودم قرار گرفتهام. در وبینارها یا کلاسها افرادی را میبینم که خیلی شبیه من هستند. دیگر دیدن چنین افرادی برایم تبدیل به یک عادت شیرین شده است و من این موضوع را مدیون «نوشتن» هستم. نوشتن باعث شد بفهمم در این دنیا تنها نیستم و هستند آدمهایی که شبیه من فکر میکنند و دغدغههای مشابه من دارند. نوشتن از خودم و دغدغههایم مرا به آدمها معرفی میکند. آدمها خودشان به سمتم میآیند و دست دوستی به سویم دراز میکنند، و چون مشترکات زیادی داریم دوستیهای عمیقی بینمان شکل میگیرد. از هم حمایت میکنیم و به هم انرژی میدهیم تا مسیر نوشتن برایمان لذتبخشتر و هموارتر شود.
وقتی از افکار و احساسات خود مینویسم، آدمهای همفکر و همدغدغهام مرا پیدا میکنند و آنها نیز مرا به دوستان شبیه خود معرفی میکنند. بدینترتیب دنیای من ساخته میشود. دنیایی ساختهشده از آدمهایی با اهداف و رؤیاهای مشترک و به قول کریستین بوبن: «لذتی بالاتر از این نیست که کسی را بیابی که جهان را مثل تو ببیند. اینگونه میفهمیم که دیوانه نبودهایم.»
دیدگاه خود را بنویسید