آتنا با صدای زنگ ساعت، از خواب بیدار شد. خمیازهای کشید، کشوقوسی به بدنش داد و با بیحالی از جایش برخاست. انگیزهای برای رفتن به سر کارش نداشت. آتنا پزشک پوست و زیبایی بود و در یک کلینیک تخصصی کار میکرد، اما علاقهای به شغلش نداشت. خودش هم نمیدانست برای چه به این کار ادامه میدهد. اشتهایی به صبحانه نداشت با این حال، چند لقمهای خورد. لباسهایش را پوشید و اسنپ گرفت. چقدر از این برنامهی تکراری و بیهیجان هر روزه خسته بود. سوار ماشین شد و به خیابان چشم دوخت. ساعت نه صبح بود، اما آدمهای زیادی در خیابان دیده نمیشدند. کرونا باعث شده بود مردم دیرتر کار خود را شروع کنند. زیر ماسک احساس خفگی میکرد، اما چارهای نداشت؛ بههرحال بهتر از بیماری و مرگ بود.
به کلینیک رسید. نگاهی به ساختمان زشت و کهنه انداخت. واقعاً تا کی میخواست بیاید اینجا و عمرش را تلف کند، تا آخر عمر؟ این فکر تنش را لرزاند. جلوی آسانسور شلوغ بود. تصمیم گرفت از پلهها استفاده کند. کلینیک پوست در طبقهی چهارم بود اما با پله رفتن راحتتر از انتظار کشیدن برای آسانسور بود. آتنا فکر کرد چقدر از انتظارکشیدن متنفر است. انتظار برای مدرسه رفتن، انتظار برای باسواد شدن، انتظار برای امتحان، نمره، شاگرداول شدن، انتظار برای کنکور، برای قبول شدن در رشتهی پزشکی، برای فارغالتحصیل شدن، طرح، کار پیدا کردن و.... خوب که دقت میکرد تمام عمرش را انتظار کشیده بود، پس کی قرار بود زندگی کند و لذت ببرد؟
آخرین پله را پشت سر گذاشت. نفسی تازه کرد و در کلینیک را باز کرد. خبری از همکارانش نبود. همیشه زودتر از همه میرسید. به رختکن رفت. مانتویش را درآورد و روپوش پزشکیاش را پوشید. سعی میکرد لباسهای زیبایی انتخاب کند تا احساس بهتری داشته باشد، اما بیفایده بود. بغضش را فروداد. لبخندی روی لبهایش نشاند و وارد سالن شد.
به دفتر مراجعین نگاهی انداخت. دو سه نفر بیشتر نبودند. گرانی و کرونا دست به دست هم داده بودند و مراجعین هر روز کمتر میشدند. کمکم سروکلهی همکارانش پیدا شد. صبحانه میخوردند و حرف میزدند. آتنا به صحبتهایشان علاقهای نداشت. بیشتر درمورد روابط عاطفی، خرید لباس و کفش، سولاریوم، ژل لب و ... صحبت میکردند. مسائلی که کوچکترین اهمیتی برای آتنا نداشتند. کمی کنارشان نشست. اما حوصلهاش سر رفت. بلند شد و به اتاقش رفت. دلش میخواست کتاب بخواند اما سروصدا اجازه نمیداد تمرکز کند.
شروع به ضبط ویدیو کرد و در آن راجع به روش جوانسازی جدیدی که در کلینیک انجام میشد، صحبت کرد. چند بار ویدیو را قطع کرد و دوباره گرفت تا بالاخره راضی شد. ویدیو ضبط کردن برای آتنا سختترین کار دنیا بود، اما باید انجامش میداد. با خودش فکر کرد همیشه حرف زدن انرژی زیادی از او میگیرد و خستهاش میکند. ترجیح میداد به جای حرف زدن بنویسد. سروکله زدن با مردم را دوست نداشت، اما جزئی از کارش بود و تلاش میکرد به بهترین نحو ممکن انجامش دهد.
فکرش به سالها پیش کشیده شد. زمانی که در کنکور شرکت کرده بود، به تمام سؤالهای درس ادبیات پاسخ درست داده بود و نمرهی صد را در این درس کسب کرده بود. لبخند محوی بر لبهایش نقش بست. از زمانی که به یاد داشت، عاشق کتاب بود، حتا قبل از اینکه باسواد شود. خیلی زود شروع به حرف زدن کرده بود. عاشق داستانهایی بود که مادرش برایش میخواند. قدرت تخیلش قوی بود و همیشه در ذهنش داستانهای عجیبوغریب میساخت.
وقتی ششساله بود به کلاس اول رفت؛ در بحبوحهی جنگ ایران و عراق. خیلی از اوقات مدرسه تعطیل میشد. بسیاری از درسها ناتمام باقی ماند. اما آتنا به دلیل اشتیاق زیادی که داشت، خودش درسها را خواند و خواندن و نوشتن را بهخوبی فراگرفت. مادرش از هوش و استعداد او متعجب بود. در شرایطی که بچههای دیگر به علت برگزار نشدن کلاسها مشکلات زیادی در زمینهی تحصیلی داشتند، آتنا هر روز پیشرفت میکرد. حتا خودش به خودش دیکته میگفت، کلمات را از حفظ مینوشت و بعد به مادرش میداد تا تصحیح کند. همیشه هم نمرهاش بیست میشد.
ضربهای به در خورد. زنی برای مشاوره وارد شد. آتنا لبخندی زد و شروع کرد به توضیح دادن. از زن سؤالاتی کرد تا بهتر بتواند راهنماییاش کند. بعد از نیمساعت گفتوگو زن پرسید: «این روش دائمیه دیگه؟» دهان آتنا باز ماند. نمیفهمید چطور بعضی از آدمها چنین توقعی دارند. انتظار دارند با مبلغ اندکی که میپردازند تا آخر عمر جوان بمانند. اصلاً در این دنیا چیزی دائمی هست؟ مگر میشود جلوی تغییر را گرفت؟ آتنا برای هر مراجعهکنندهای توضیح میداد که روند پیری را نمیتوانیم متوقف کنیم، پوست ما دائماً در حال تغییر و پیر شدن است. ما فقط میتوانیم با روشهای جوانسازی تا حدی این روند را کند کنیم. و مطمئناً این روشها هم دائمی نیستند و نیاز به تکرار دارند. اما حرف به گوش مراجعین نمیرفت. آتنا خسته شده بود. چقدر باید این جملات را تکرار میکرد؟
استرس بخش درمان برای آتنا قابل تحمل نبود، برای همین کار در کلینیک زیبایی را ترجیح داده بود. اما این قسمت هم فشار روانی زیادی به او تحمیل میکرد. اصلاً چرا رشتهی پزشکی را انتخاب کرده بود؟ به دلیل کمک به مردم؟ چه دلیل احمقانهای. مگر فقط پزشکها میتوانند به دیگران کمک کنند؟ به این پرسش زیاد فکر میکرد. بیشتر شرایط محیطی او را به سمت انتخاب رشتهی پزشکی سوق داده بود نه اشتیاق قلبی.
در دوران کودکی و نوجوانی آتنا، پدر و مادرها از بچههایشان انتظار داشتند دکتر و مهندس شوند و کاری به علاقهی قلبی آنها نداشتند. درنهایت اگر خیلی روشنفکر بودند میگفتند: «اول درستو بخون. کنارش میتونی نقاشی بکشی یا موسیقی کار کنی.» نوشتن و نویسندگی هم که اصولاً حرفه محسوب نمیشد. رشتهی انسانی مال شاگرد تنبلها بود. مگر میشد شاگرد اول مدرسه که در تمام مسابقات علمی رتبه آورده بود، رشتهی ادبیات بخواند؟ ممکن نبود. آتنا به یاد آورد چقدر کتاب میخواند. زمانی که بچههای دیگر صرف بازی و گشتوگذار میکردند، او تمام وقتش را به مطالعه اختصاص میداد. دنیای کتابها برای او خیلی جذابتر از دنیای واقعی بود. خودش را به جای قهرمان داستان میگذاشت و هر بار زندگی تازهای را تجربه میکرد. هنوز هم کتاب خواندن را دوست داشت. کتابها همیشه دوست او بودند و تنهاییاش را پر میکردند.
در هشتسالگی اولین کتابش را نوشت. یک داستان کودکانه که با شوق زیادی برایش تصویرسازی هم کرد. با جلد یک دفتر قدیمی نوشتهاش را بهصورت کتاب درآورد. این اولین بار بود که چیزی خلق میکرد و لذت آفرینش برای همیشه در ذهنش باقی ماند. زنگ انشا برای آتنا همیشه شیرین بود. نوشتههایش مورد توجه معلمها قرار میگرفت. نوشتن برایش کار جذابی بود. حتا به جای همکلاسیهایش هم انشا مینوشت. اما این ذوقوشوق فقط تا قبل از کنکور ادامه داشت. بعد از آن در مسیری افتاد که بهکلی از دنیای نوشتن دور ماند.
آتنا با رتبهی خوب در دانشگاه پزشکی پذیرفته شد. اما از همان ابتدا فهمید که این رشته را دوست ندارد. پزشکی با روحیهی حساس او جور در نمیآمد. چند بار خواست انصراف دهد، اما دیگران مانع شدند. تمام دوران تحصیلش با اشک و اندوه گذشت. درسش مانند قبل خوب بود. معدلش همیشه الف بود. جز دانشجویان برگزیده بود، اما شاد نبود و لذتی نمیبرد. سرانجام آتنا فارغالتحصیل شد. همه از او میخواستند برای امتحان تخصص آماده شود. اما این بار آتنا زیر بار حرف دیگران نرفت. میدانست که تا همین جا هم اشتباه کرده، دیگر ادامه دادن و سختیهای بیشتری را متحملشدن، برایش قابل تصور نبود. قید تخصص را زد.
دوران طرحش را بهسختی گذراند. آنقدر تحت فشار بود که بعد از اتمام دوران طرح نخواست سر کار برود. روحش خسته بود. چند سالی بیهدف وقت میگذراند. نمیدانست چه کار کند. تا اینکه یکی از دوستانش پیشنهاد کرد در کلینیک پوست و زیبایی مشغول به کار شود. آتنا که از بیکاری و بیهدفی خسته شده بود، پذیرفت و شروع به کار کرد.
با آغاز کار در کلینیک صفحهای در اینستاگرام باز کرد. در آن خدمات کلینیک را معرفی میکرد و نکات پایه مراقبت از پوست و مو را شرح میداد. جسته و گریخته مینوشت و گاهگاهی هم شعر کوتاه، جمله یا یادداشتی بهاشتراک میگذاشت. جالب بود که این پستها با اینکه هیچ ربطی به محتوای پیج نداشتند، بیشتر مورد توجه قرار میگرفتند.
تقهای که به در خورد، آتنا را از افکارش بیرون کشید. خودش را جمعوجور کرد، لبخندی زد و گفت بفرمایید. در باز شد و مردی وارد اتاق شد. چشمهای آتنا از تعجب گرد شد. باورش نمیشد که نویسنده و شاعر محبوبش را از نزدیک میبیند اما خودش بود، «سیاوش ادیب»، شاعر و نویسندهی مشهور. میخواست برای تقویت موهایش دارویی بگیرد. آتنا برایش شرح داد که باید چه کار کند. آقای ادیب بادقت گوش میداد. در آخر نسخهای نوشت و با خجالت به او گفت که از طرفدارانش است و خیلی خوشحال است که توانسته او را از نزدیک ببیند.
استاد لبخند گرمی زد و گفت: «چقدر خوشحالم که یک پزشک به ادبیات علاقهمنده. خودتون هم چیزی مینویسید؟» آتنا جواب داد: «خیلی جدی نه، ولی یه چیزایی مینویسم.» استاد پرسید: «شغلتو دوست داری؟» آتنا جا خورد. چطور فهمیده بود که او از کارش راضی نیست. استاد خندید: «نگران نباش. کارتو خوب انجام میدی. فقط یه غمی تو چشمات هست که منو به فکر انداخت.» آتنا جواب داد: «درست حدس زدین. من به کارم علاقه ندارم. همیشه دلم میخواست نویسنده بشم ولی تو مسیری افتادم که راه برگشتی نداره.» استاد دستی به موهایش کشید. در چشمان آتنا خیره شد و گفت: «مطمئنی که راهی نداری؟» آتنا با لحنی محزون گفت: «چهل سالمه. دیگه خیلی دیره برای اینکه بخوام از اول شروع کنم.»
استاد گفت: «تو زندگیت خوشحالی؟ از زندگیت لذت میبری؟» آتنا آهی کشیید: «نه. واقعاً خوشحال نیستم. احساس میکنم عمرم داره تلف میشه. هیچ کار مفیدی نمیکنم. افتادم تو یه روزمرگی که داره روحمو میخوره. ولی چارهای ندارم.» استاد با لحن محکمی گفت: «یعنی میخوای بقیهی عمرتم اینجوری بگذرونی؟ با آه و حسرت؟ اگه الان شروع کنی میتونی باقیموندهی عمرتو اونجوری که دلت میخواد بگذرونی، وگرنه همیشه این حسرت باهات میمونه. من میتونم کمکت کنم. خوب فکر کن و اگه تصمیمتو گرفتی بهم خبر بده.» استاد شمارهی موبایلش را برای آتنا نوشت. خداحافظی کرد و رفت.
ذهن آتنا بههم ریخته بود. از یک طرف میدانست که استاد درست میگوید. او باید کاری را انجام میداد که به آن علاقه داشت وگرنه تا آخر عمر حسرت میخورد و هیچوقت روی آرامش و شادی را نمیدید، اما از طرفی هم بیست سال از عمرش را پای کارش گذاشته بود. آن همه درس و کشیک و سختی و آخرش هم هیچی؟ تازه بقیه چه میگفتند؟ که در چهلسالگی فیلش یاد هندوستان کرده و میخواهد نویسنده شود؟ حتماً میگفتند عقلش را از دست داده. آخر کدام آدم عاقلی پزشکی را رها میکند و به دنبال نوشتن میرود؟ میدانست که از ابتدا راهش را اشتباه انتخاب کرده، اما آن زمان دختر هجدهسالهی چشموگوشبستهای بود که جسارت نداشت راهش را عوض کند. ولی حالا چه؟ آیا آنقدر بزرگ شده بود که کاری را که میخواست انجام دهد و به نظرات منفی دیگران توجه نکند؟
افکار ضد و نقیض در ذهن آتنا این طرف و آن طرف میرفتند. لحظهای تصمیم میگرفت «نوشتن» را شروع کند و قید «پزشک بودن» را بزند اما لحظهای بعد منصرف میشد. با اینکه کارش را دوست نداشت اما پشت پا زدن به آنچه با زحمت بسیار بهدست آورده بود، برایش سخت و دردناک بود. تصمیم گرفت با مادرش مشورت کند. دهان مادرش از تعجب باز ماند: «دیوونه شدی دختر. میخوای به همهچی پشتِپا بزنی؟ تکلیف این همه سال درس خوندن و زحمت کشیدن چی میشه؟» آتنا جواب داد: «مهم اینهکه خوشحال نیستم. اگه الان شروع نکنم، بعداً حسرت میخورم.» مادرش آهی کشید: «آخه جواب حرف مردمو چی بدیم؟» آتنا داد زد: «این همه سال بهخاطر حرف مردم، زندگی کردیم چی شد؟ اصلاً زندگی ما به بقیه چه ربطی داره؟» مادر غمگین نگاهش کرد: «امیدوارم از تصمیمت پشیمون نشی.»
آتنا به اتاقش رفت و در را محکم پشت سرش بست. تمام شب فکر کرد و خوابهای مشوش دید. صبح با خستگی از خواب بیدار شد. با خودش گفت: «دوباره یک روز تکراری و خستهکنندهی دیگه شروع شد. اینطوری نمیشه. باید یه کاری بکنم.»
تصمیم گرفت با «استاد ادیب» تماس بگیرد. نگران بود که استاد چگونه برخورد خواهد کرد. دهانش خشک شده بود و قلبش تندتند میزد. با انگشتانی لرزان شماره را گرفت. استاد بلافاصله جواب داد: «سلام خانوم دکتر! حالتون چطوره؟ فکر نمیکردم انقدر زود زنگ بزنین.» لحن آرام و شاد استاد دلشورهی آتنا را از بین برد. گفت که تصمیمش را گرفته و میخواهد «نوشتن» را شروع کند. استاد گفت: «بهتره حضوری دربارهش حرف بزنیم.» و برای فردا در دفترش با او قرار ملاقات گذاشت.
صبح روز بعد آتنا به دفتر استاد رفت. هنوز مطمئن نبود که تصمیم درستی گرفته است یا نه. زنگ در دفتر استاد را زد. استاد خودش در را باز کرد و به آتنا خوشامد گفت. دفتر استاد آپارتمانی کوچک بود که بهزیبایی تزئین شده بود. دو اتاق داشت. یکی از اتاقها اتاق کار بود که در آن یک میز تحریر بزرگ قرار داشت. روی میز انواع کاغذ و قلم به چشم میخورد. و اتاق دیگر، کتابخانه بود. اتاقی که تا سقف در آن کتاب چیده شده بود.
استاد از آتنا پرسید: «از اینجا خوشت میآد؟» آتنا گفت: «بله. واقعاً زیباست. خیلی دلم میخواد منم چنین جایی برای خودم داشته باشم.» استاد لبخند زد: «چراکه نه. حتماً میتونی. خب، بگو ببینم واقعاً تصمیمتو گرفتی؟» آتنا جواب داد: «بله. ولی یه نگرانیایی هم دارم» استاد گفت: «چه نگرانیای داری؟» آتنا کمی فکر کرد و گفت: «اول اینکه میترسم تو نوشتن استعدادی نداشته باشم.» استاد با لحن محکمی گفت: «خب من بهت میگم تو هیچ استعدادی تو نوشتن نداری. این تو رو از تصمیمت منصرف میکنه؟» آتنا گفت: «فکر نکنم. برای این کار اشتیاق زیادی دارم. کاریه که دوست دارم انجامش بدم. نه منصرف نمیشم.»
استاد گفت: «همینه. وقتی برای نوشتن ذوق و شوق داری، دیگه استعداد مهم نیست. درواقع الان دیگه مشخص شده، نوشتن بیشتر یه مهارته و برای اینکه تو نوشتن موفق بشی، بیشتر از استعداد به تمرین و ممارست احتیاج داری. خب نگرانی بعدیت چیه؟» آتنا کمی این پا و آن پا کرد و با خجالت گفت: «راستش نمیدونم چی بنویسم.»
استاد سری تکان داد: «اتفاقاً این خیلی خوبه که نمیدونی چی بنویسی. بعضیا هستن که تا قلمو میذارن رو کاغذ، توقع دارن شعر یا رمان بنویسن. ولی دو خط مینویسن و تموم. چون نمیتونن، ناامید و سرخورده میشن و دست از نوشتن میکشن. اونا نمیدونن قدم اول یه چیز دیگهست.» آتنا که کنجکاویاش تحریک شده بود گفت: «قدم اول چیه استاد؟ لطفاً بهم بگید».
استاد از پشت میزش بلند شد، به اتاق کتابخانه رفت و با یک صندوقچه برگشت و رو به آتنا گفت: «این صندوقچه رو استادم بهم داد. تو این صندوقچه ده نامه وجود داره که اگه بخوای نویسندهی خوبی بشی، باید همهی اونا رو بخونی و موبهمو به دستوراتش عمل کنی. من این نامهها رو به هرکسی نمیدم. فقط به اونایی که تو هدفشون جدی هستن و واقعاً میخوان نویسندهی خوبی بشن. فکر میکنی تو یکی از اونا هستی؟» آتنا جواب داد: «بله، بله. مطمئنم که میخوام این کارو انجام بدم. قول میدم به همهی توصیهها عمل کنم.»
استاد یک نامه را از داخل صندوقچه بیرون آورد و به آتنا داد: «وقتی رسیدی خونه، این نامه رو میخونی. لازمه که بارها و بارها بخونیش تا کاملاً درکش کنی. به هرچی که توش نوشته عمل میکنی. یه ماهه دیگه میبینمت. خدانگهدار.» آتنا با تعجب گفت: «یه ماه دیگه؟ ولی اینکه خیلی...» استاد حرف آتنا را قطع کرد: «برای نویسنده شدن شرط اول اینهکه صبور باشی. پس دیگه چیزی نگو. فقط انجامش بده.» آتنا چشمی گفت و خداحافظی کرد.
به کلینیک برگشت و از کارش استعفا داد. خوشبختانه قرارداد سفت و سختی نداشت. همکارانش تلاش کردند منصرفش کنند، اما او تصمیمش را گرفته بود. خداحافظی کرد و بیرون آمد. نفس عمیقی کشید. احساس میکرد دوباره متولد شده است.
دل توی دلش نبود که ببیند در نامه چه چیزی نوشته شده. به محض اینکه به خانه رسید، نامه را از کیفش بیرون آورد و شروع به خواندن کرد:
«دوست عزیزم سلام. به خودت تبریک بگو چون این نامهها به دست هرکسی نمیرسد. این نامهها حاوی رازهایی برای نویسنده شدن هستند که سینهبهسینه بین استادان نویسندگی چرخیدهاند. باید به تمام دستورالعملهای ذکرشده در نامهی اول عمل کنی و به بهترین نحو ممکن انجامشان دهی تا بتوانی نامهی بعدی را دریافت کنی. آمادهای تا درس اول را شروع کنیم؟
درس اول: روزانهنویسی
بیشتر نوقلمان توقع دارند به محض اینکه قلم بهدست میگیرند رمان، شعر، داستان کوتاه یا مقالههای آموزشی خوب بنویسند، اما بگذار خیالت را راحت کنم؛ چنین چیزی غیرممکن است. میپرسی چرا؟ چون فاصلهی ذهن و قلم تو زیاد است. هنوز قلمرو «نوشتن» را نمیشناسی و با زبان این قلمرو آشنا نیستی. اما نگران نباش. یک راهحل خیلی خوب و ساده به تو یاد میدهم که بتوانی نوشتن را شروع کنی، زیاد بنویسی تا قلمت نرم شود.
یک نکتهی مهم را به خاطر بسپار: «کیفیت از دل کمیت بیرون میآید.» در ابتدا تو فقط باید کمیت کار را بالا ببری و به کیفیت نوشتههایت توجهی نکنی. خب برویم سراغ این روش درخشان: یک دفتر بردار یا یک فایل ورد باز کن و تمام کارهایی که در طول روز انجام میدهی را ساعت به ساعت بنویس. مثلاً فرض میکنیم تو ساعت هشت صبح از خواب بیدار میشوی و ساعت دوازده شب هم میخوابی. پس برنامهی تو به صورت زیر درمیآید:
۸-۹:
۹-۱۰:
۱۰-۱۱:
۱۱-۱۲:
۱۲-۱۳:
۱۳-۱۴:
۱۴-۱۵:
۱۵-۱۶:
۱۶-۱۷:
۱۷-۱۸:
۱۸-۱۹:
۱۹-۲۰:
۲۰-۲۱:
۲۱-۲۲:
۲۲-۲۳:
۲۳-۲۴:
جلوی هر ساعت تمام کارهایی را که در آن یک ساعت انجام دادی با جزئیات بنویس. دقت کن که کلی ننویسی. مثلاً به جای اینکه بنویسی «صبح بیدار شدم و صبحانه خوردم» بنویس «ساعت هشت با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. خوابآلود بودم و دوست نداشتم بلند شوم. کشوقوسی به بدنم دادم و به هر زحمتی که بود از جایم بلند شدم. پردهها را کشیدم و چایساز را روشن کردم. در این فکر بودم که امروز باید به بانک بروم و یک واریزی انجام دهم. از کارهای بانکی بیزارم. برای خودم چای ریختم. بخار مطبوعی از آن بلند میشد که در این روز سرد، بسیار میچسبید. زیاد اشتها نداشتم. چند لقمه نان و پنیر خوردم. کمی خانه را مرتب کردم و برای رفتن به بانک آماده شدم.»
میبینی هرچقدر که میتوانی باید جزئیات را بنویسی. علاوهبر اینکه وقایع را شرح میدهی واز گفتوگوهای خود با دیگران مینویسی، باید از احساسات و آنچه در ذهنت میگذرد هم بنویسی. یک نویسندهی خوب هم باید دنیای بیرونی را خوب ببیند و بشناسد و هم به دنیای درونی خود واقف باشد.
از ترسها، نگرانیها، شادیها، غمها و هر احساسی که در طول روز داری بنویس. بهتر است نوشتن اتفاقات را با فاصلهی کمی از آن وقایع انجام دهی، نه اینکه همه را بگذاری قبل از خواب بنویسی، چون با گذشت زمان خیلی از جزئیات را فراموش میکنی. علاوهبر این در انتهای روز خسته هستی و حوصلهی نوشتن جزئیات را نخواهی داشت.
روزانهنویسی بهترین تمرین برای شروع نوشتن است. وقتی روزانهنویسی میکنی، همیشه موضوعی برای نوشتن داری و دیگر این دغدغه را نخواهی داشت که سوژهای برای نوشتن ندارم. این نوع نوشتن، باعث میشود به اطرافت بیشتر دقت کنی و به جزئیات بیشتر توجه کنی. جزئینگری برای هر نویسندهای لازم است. تو به آدمها، محیط اطراف، احساسات و افکارت، دقیقتر نگاه میکنی تا چیزهای بیشتری برای نوشتن داشته باشی. یک خبر خوب هم برایت دارم. خواندن این یادداشتها برای نسلهای بعد از تو هم بسیار جذاب خواهد بود و حتا ممکن است نوشتههایت در آینده در قالب کتاب چاپ شود و به آیندگان کمک کند. پس این تمرین را جدی بگیر و هر روز آن را انجام بده.
خدانگهدار تا نامهی دوم»
آتنا لبخندی زد و با خود گفت: «به نظر تمرین آسونیه. از فردا سه ساعت وقت میذارم و انجامش میدم.» شب بهتر از همیشه خوابید. صبح باانرژی و باانگیزه، از خواب بیدار شد و بعد از صرف صبحانه به اتاقش رفت تا نوشتن را شروع کند. پشت میزش نشست. دفتری را برداشت و شروع به نوشتن کرد. چند خطی که نوشت، احساس کرد چیز دیگری به ذهنش نمیرسد. موبایلش را برداشت و سری به شبکههای اجتماعی زد و به خودش که آمد یک ساعت گذشته بود.
میخواست دوباره شروع کند که مادرش صدایش کرد. از خرید برگشته بود و از آتنا کمک میخواست. بعد هم که زمان ناهار شد. بعد از ناهار چرتی زد و دوباره پشت میزش نشست. چند جملهای ننوشته بود که گوشیاش زنگ خورد. یکی از دوستان صمیمیاش بود. گرم صحبت شدند و آتنا نوشتن را فراموش کرد.
چند روزی به همین منوال گذشت. هر روز آتنا به خودش قول میداد روزی سه ساعت بنویسد، اما در عمل نیم ساعت هم نمینوشت. نوشتن برایش سخت بود. کلمات از ذهنش فرار میکردند و نمیدانست چطور مقصودش را بیان کند. او که عاشق نوشتن بود، حالا میدید که دلش میخواهد به بهانههای مختلف از زیر نوشتن در برود. وقتی روز تمام میشد و میدید که نتوانسته سه ساعت بنویسید، خودش را سرزنش میکرد و به خودش بد و بیراه میگفت. کمکم نگران شد. با خودش گفت: «چرا نمیتونم زیاد بنویسم؟ نکنه اشتباه کردم و من آدم نوشتن نیستم. چه جوری مطمئن بشم؟»
ادامه دارد...
دیدگاههای بازدیدکنندگان
مریم مهدوی
396 روز پیشچقدر لذت بردم خلاقانه بود موفق باشید
میترا جاجرمی
396 روز پیشسپاسگزارم خانم مهدوی گرامی💐💐
فاطمه قاسمی
394 روز پیشسلام میترا جان. منکه لذت بردم از خوندن فصل اول کتابت. خیلی جذاب بود. از این جهت؛ که هر لحظه مشتاقِ ادامه دادن بودم و متوجه نشدم کِی تموم شد. بخاطر اینکه حس تازگی و نشاط رو انتقال میداد. در عین سادگی و روان بودن، میتونستم رشد و تغییرات خودم رو در فرایند این متن ببینم. بیشک کتاب مفید و اثرگذاری خواهد بود. منتظر و مشتاقِ فصلهای بعدی کتابت هستم. و به این قلم روان و جذابت تبریک میگم.
میترا جاجرمی
394 روز پیشدرود بر شما خانم قاسمی عزیز. سپاسگزارم از محبتتون. شاد و سلامت باشید.🌷🌷
ناشناس
392 روز پیشدرود بر شما بسیار عالی و جذاب بود
میترا جاجرمی
392 روز پیشسپاسگزارم. برقرار باشید.
آیدا سیدحسینی
391 روز پیشمیترا جان عزیز. بسیار روان و خوانا نوشتی. تصویرها و حسها را خیلی زیبا بیان کردی. آموزش نویسندگی را خیلی لطیف و کوتاه و دلسوزانه توضیح دادی.
همواره موفق و مانا باشی. قلمت سبز.
میترا جاجرمی
391 روز پیشممنونم از پیام پرمهرت آیدای نازنین. همیشه شاد و سلامت باشی🌷🌷
فریبا سیاه منصوری
391 روز پیشبسیار زیبا و دلنشین بود.موفق باشید دوست عزیز
میترا جاجرمی
391 روز پیشسپاسگزارم از محبت شما🌷
المیرا قناد
382 روز پیشسلام خانم جاجرمی عزیز؛
از فصل اول داستانتون بسیار لذت بردم. تمام مدت احساس میکردم «آتنا» خود من هستم و این اشتیاقم را برای خواندن ادامه داستان چند برابر میکرد. مصمم شدم از همین حالا با آتنا پیش بروم و گاهشمارنویسی را از سر بگیرم.
میترا جاجرمی
382 روز پیشدرود المیرا جان. خوشحالم که فصل اولو دوست داشتی. موفق باشی عزیزم😍🍁
حنانه
366 روز پیشسلام،واقعا خیلی لذت بردم،فکر کردم شاید من هم بتونم با کمک داستان شما تمرین نوشتن و شروع کنم،
آموزش تمرینات نویسندگی یا نوشتن در قالب داستان برام خیلی جذاب بود مشتاقم بقیه داستان و بخونم ،تمرینات و انجام بدم و ممارست داشته باشم
میترا جاجرمی
366 روز پیشدرود حنانه جان. خوشحالم که این بخش از کتاب برات جالب بوده. حتماً تمرینهای نوشتنو انجام بده و از نتیجهش برام بنویس. خوشحال میشم نظراتت دربارهی بخشهای دیگهی کتابو بخونم. شاد و موفق باشی.🌸🌸
فریده فرد
365 روز پیشخیلی لذت بردم. با هر مشکلی که در مسیر نوشتن برخورد میکردم، انگار خودمو میدیدم، و دلم میخواست ادامهی مسیر رو تا پایان با شما و نوشتهتون همراه بشم.👏👏👏👏⚘
میترا جاجرمی
365 روز پیشسپاسگزارم از مهر شما. امیدوارم فصلهای بعدی رو هم بخونید و نظرتونو برام بنویسید. شاد و نویسا باشید.🌸🌸
شادی صفوی
308 روز پیشسلام میترا جان
چقدر ملموس و همخوان نوشتید. لذت بردم.
میترا جاجرمی
308 روز پیشدرود شادی عزیز. خوشحالم که دوست داشتید.😍🌸
مهتاب
308 روز پیشسلام، خوندن این بخش از کتابتون خیلی برام لذت بخش بود، امشب من دقیقا حس و حال آتنای داستان شما رو دارم در موقعیت نسبتا مشابه، خیلی اتفاقی با وبلاگتون برخورد کردم و فکر کنم این یه نشانه بوده
میترا جاجرمی
308 روز پیشدرود بر شما. خوشحالم که دوست داشتید. امیدوارم بتونید راهتونو پیدا کنید و موفق باشید.🌸🌸
مریم عبداللهی
307 روز پیشمیترا جان بسیار زیبا بود مشتاقم برای فصل دوم
میترا جاجرمی
306 روز پیشمرسی مریم عزیز. خوشحالم که دوست داشتی.🌷🌷