آتنا پریشان بود. با خودش فکر میکرد: «منی که نمیتونم نیم ساعت بنویسم، چطور میخوام نویسنده شم؟ نکنه بقیه درست میگفتن و نوشتن به درد من نمیخوره؟» هنوز زمان زیادی تا جلسهی بعدیاش با استاد مانده بود، اما باید جواب سؤالش را میگرفت. پس دلش را به دریا زد و به استاد پیام داد:
آتنا یک ربع زودتر به کافه رسید. کافهی کوچک و آرامی بود. پشت میزی در یک گوشهی کنج نشست و در افکارش غرق شد. صدای استاد آتنا را به خود آورد: «سلام آتنا جان. چه زود رسیدی.» آتنا با خجالت گفت که عادتش است و همیشه سر قرارها زود حاضر میشود. استاد روبهروی آتنا نشست. منو را به دست آتنا داد و از خواست چسزی انتخاب کند. خودش قهوهی تلخ سفارش داد و آتنا شکلات داغ.
استاد جرعهای از قهوهاش را نوشید و از آتنا پرسید: «پریشون به نظر میآی. تعریف کن چی شده.» آتنا جواب داد: «من با خودم قرار گذاشتم روزی سه ساعت بنویسم و...» استاد حرف آتنا رو قطع کرد: «ولی نتونستی و حالا فکر میکنی شاید نتونی نویسنده بشی.» آتنا با تعجب گفت: «شما از کجا فهمیدید؟» استاد لبخندی زد: «خیلی طبیعیه آتنای عزیز، چون هنوز عادت به نوشتن نداری. نوشتن یه کار فکری و سخته. طبیعیه که نخوای انجامش بدی و از زیرش در بری. ولی من چندتا راهکار بهت میدم که نوشتنو برات راحتتر کنه. اول اینکه مسلمه که در ابتدای کار نمیتونی سه ساعت پشت سر هم بنویسی. عادت نداری و خسته میشی. پس باید با زمان کم شروع کنی و کمکم زیادترش کنی.
من یه تمرین آسون بهت معرفی میکنم. اسم این تمرین «۳جمله» ست. یعنی هر بار که خواستی بنویسی با خودت میگی سه جمله مینویسم. اما باید قول بدی حداقل ده بار در روز انجامش بدی. این تمرین یکی دو دقیقه بیشتر وقتتو نمیگیره ولی نتیجهی خیلی خوبی داره.»
«تو این جملهها چی باید بنویسم؟»
«هرچی دلت میخواد. میتونی این تمرینو با تمرین «روزانهنویسی» ترکیب کنی، یعنی اتفاقاتی که در طول روز پیش میآد، گفتگوهات با بقیه، افکار و احساساتتو در قالب سه جمله بنویسی. برای اینکه یادت نره هم یه عکس برات میفرستم که بذاری عکس زمینهی گوشیت تا هر موقع گوشیتو باز کردی، یادت بیاد سه جمله رو بنویسی.»
آتنا نفس عمیقی کشید، پس مشکلش آنقدرها هم جدی نبود. استاد گفت: «آتنا جان، نویسندگی یه راه خیلی طولانیه. نباید با بروز اولین مشکل جا بزنی. یادت باشه تو تنها نیستی. من اینجام تا بهت کمک کنم.» آتنا لبخند زد: «ممنونم استاد. خیلی خوششانسم که شما سر راهم قرار گرفتین.»
استاد فنجانش را روی میز گذاشت: «این نکته رو یادت باشه. به خودت نگو سه ساعت پشت سر هم مینویسم، چون نمیتونی و سرخورده میشی. فعلاً همین تمرینو انجام بده که هر بار چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه. بعد بهت میگم چه جوری زمانو افزایش بدی. ازت میخوام تجربهت از این تمرینو در قالب یه متن کوتاه بنویسی و برام بیاری. راستی داشت یادم میرفت، تا جلسهی بعدی کتاب اگر میتوانید حرف بزنید، پس میتوانید بنویسید رو بخون. این کتاب دید خوبی بهت میده.»
آتنا تشکر کرد و از کافه بیرون آمد. تصمیم گرفت تا خانه پیاده برود. پیادهروی ذهنش را باز میکرد و به او آرامش میبخشید. وقتی به خانه رسید، کتاب اگر میتوانید حرف بزنید پس حتماً میتوانید بنویسید را در گوگل جستوجو کرد. خوشبختانه کتاب را در یکی از فروشگاههای اینترنتی یافت. دو روز بعد کتاب به دستش رسید. بااشتیاق شروع به خواندن کتاب کرد. کتاب نکتههای مهم نوشتن را با زبان بسیار سادهای بیان کرده بود. آتنا کتاب را میخواند و یادداشتبرداری میکرد.
آتنا تمرین سه جمله را با جدیت زیاد دنبال میکرد. این تمرین نوشتن را برای او، به یک بازی تبدیل کرده بود. بارها و بارها به سراغ تمرین میرفت و سه جمله مینوشت. بعد از چند روز آتنا متوجه شد که هر بار بیشتر مینویسد و نوشتن برایش راحتتر شده است.
جلسهی دوم خیلی زود از راه رسید. آتنا آماده بود گزارش این ماه را با استاد درمیان بگذارد. استاد با دیدن آتنا گفت: «خب آتنا خانوم گل، میبینم که امروز خوشحالی. بگو ببینم این مدت چه جوری گذشت؟»
«بله استاد. تو این مدت کتابی که گفته بودیدو خوندم و با تمرین سه جمله تونستم بیشتر بنویسم.»
«متنی که گفته بودمو نوشتی؟»
«بله. همینجاست.»
استاد متن را از آتنا گرفت و شروع به خواندن کرد:
«سه هفته است شروع به نوشتن «سهجمله» کردهام. این تمرین «نوشتن» را به بطن زندگیام آورده است. لازم نیست برای نوشتن، منتظر زمان و مکان مناسبی باشم. نوشتن سه جمله شاید یکی دو دقیقه زمان ببرد ،بنابراین زمانی که منتظر آسانسور هستم یا در صف ایستادهام یا در سالن انتظار مطب نشستهام آن را انجام میدهم. حتا یک بار در مهمانی بودم و حوصلهام سر رفته بود. گوشیام را درآوردم و شروع به نوشتن کردم. نوشتن سه جمله فایدههای زیادی برای من داشت:
۱. سه جمله به من کمک کرد نوشتن را به عادت روزانهی خود تبدیل کنم. با نوشتن سه جمله، حداقل دهبار در روز به سمت نوشتن میروم.
۲. برای من شروع نوشتن کار دشواری است. اما نوشتن سه جمله آسان است و شروع نوشتن را برایم راحت میکند.
۳. نوشتن سه جمله باعث شد نسبت به افکار و احساسات درونیام آگاهتر شوم و قدمی بهسوی خودشناسی بردارم. وقتی از احساساتم نوشتم، توانستم بهتر کنترلشان کنم.
۴. قرار بود هر بار فقط سه جمله بنویسم ولی بیشتر اوقات بعد از اینکه سه جمله مینوشتم، اشتیاقم بیشتر میشد و نوشتن را ادامه میدادم.
۵. نوشتن سه جمله بار منفی احساساتم را کاهش داد. هر بار که در طول روز خشمگین میشدم، اندوهگین میشدم، میترسیدم یا احساس نگرانی میکردم، سه جمله مینوشتم ، احساسات منفیام تخلیه میشد و احساس بهتری پیدا میکردم.
۶. نوشتن سه جمله نشخوار ذهنیام را کم کرد. من معمولاً افکار تکرارشونده و بیهودهی زیاد دارم. مدام در ذهنم با این افکار درگیر هستم. ولی نوشتن این افکار باعث شد کمتر در ذهنم تکرار شوند، درنتیجه بهتر روی کارم تمرکز میکردم و بهرهوری بیشتری داشتم.»
استاد بعد از خواندن نامه شروع به دست زدن کرد: «آفرین. بهت تبریک میگم. تو خیلی خوب از پس تمرین براومدی. کاملاً درکش کردی. یه سؤالی ازت دارم. تو نشخوار فکری زیاد داری؟.» آتنا جواب داد: «راستشو بخواین بله. خیلی زیاد. از صبح که بلند میشم، فکرای بهدردنخور و مزخرف تو ذهنم دارم. حتا شب که میخوام بخوابمم، این افکار دست از سرم برنمیدارن.»
استاد سری تکان داد و از آتنا خواست نامهی اول را به او بازگرداند، سپس آن را در صندوقچه گذاشت و نامهی دوم را بیرون آورد. استاد گفت: «آتنای عزیز، تمرینی که تو نامهی دوم گفته شده، هم نشخوار فکری رو کم میکنه و هم بهت کمک میکنه بهتر بنویسی. شاید اولش برات سخت باشه، ولی قول بده ناامید نشی، ادامه بده. مطمئنم که نتیجهش شگفتزدهت میکنه.»
آتنا که خیلی کنجکاو شده بود، به استاد قول داد که هرجوری شده تمرین را انجام بدهد. استاد گفت: «دو هفتهی دیگه میبینمت.» آتنا خداحافظی کرد و به سمت خانه راه افتاد. دلش میخواست زودتر نامه را بخواند. به خانه که رسید، سریع لباسهایش را عوض کرد. پشت میزش نشست و نامه را در دست گرفت. این نامهها شوق عجیبی در دلش به پا کرده بود. نامه را باز و شروع به خواندن کرد:
«دوست عزیزم، سلام. خوشحالم که نامهی اول را بهدقت خواندی و به توصیههایم عمل کردی. برای درس دوم آمادهای؟ پس حواست را کاملاً جمع کن تا به سراغ درس امروز برویم.
درس دوم: صفحات صبحگاهی
دوست نازنینم، میپندارم تو هم تجربهی احساسات منفی را داشتهای. تصور کن یک روز پرمشغله و پر استرس را پشت سر گذاشتهای. صبح روز بعد با همان نگرانیها از خواب بیدار میشوی. این احساسات منفی در تمام طول روز با توست، فکر تو را مشغول نگه میدارد و کاراییات را کاهش میدهد. برای رهایی از این احساسات ناخوشایند، جولیا کامرون در کتاب «راه هنرمند»، ایدهی صفحات صبحگاهی را پیشنهاد میدهد. این ایده در عین سادگی بسیار کاربردی و مؤثر است. کافی است به محض بیدارشدن، سه صفحه بنویسی. فکر نکن. فقط هرچه به ذهنت میرسد با نهایت سرعت بنویس و دستت را از روی کاغذ برندار. میپرسی چطور. الان برایت میگویم. به این مثال توجه کن:
«چقدر زود صبح شد. کاش میتوانستم بیشتر بخوابم. دیشب سرگرم خواندن کتاب شدم و دیر خوابیدم. شاید بهتر باشد شبها زودتر بخوابم. البته تا الان خیلی سعی کردم اما موفق نشدم. آرامش شب را دوست دارم. کسی مزاحمم نمیشود و راحت به کارهایم میرسم. اما خب صبح خسته هستم. امروز باید به مدرسهی ژوبین بروم. نمیدانم فایدهی شرکت در انجمن اولیا و مربیان چیست. حتماً میخواهند به بهانهای پول بگیرند. از پنجره به منظرهی بیرون نگاه میکنم، مه رقیق صبحگاهی همهجا را پوشانده است. هوا خنک است و نسیم ملایمی میوزد. دوست دارم پیادهروی کنم. اما وقت ندارم. باید صبحانهی بچهها را آماده کنم. گاهی فکر میکنم اگر تنها بودم، چقدر همهچیز بهتر میشد اما نه، هیچچیز نمیتواند جای عشق به بچههایم را بگیرد. من خوشبختم که آنها را دارم. کاش بتوانم بعد از شرکت در جلسه، کمی بنویسم. باید تمرینهای کلاس نویسندگیام را انجام دهم. استادم خیلی سختگیر است و هیچ بهانهای را قبول نمیکند.»
دیدی چقدر راحت بود؟ فقط کافی است هرچه در ذهنت میگذرد را بنویسی. شاید در چند روز اول نوشتن به محض بیدارشدن از خواب، برایت راحت نباشد؛ اما به تو قول میدهم اگر یک هفته انجامش دهی، دیگر رهایش نخواهی کرد. حتماً الان میپرسی فایدهی نوشتن صفحات صبحگاهی چیست. پس خوب دقت کن تا برایت بگویم. هدف از نوشتن این صفحات، این نیست که یک اثر ادبی تولید کنی، بلکه یک راه خوب برای تخلیهی ذهن است. به یاد داشته باش هیچکس قرار نیست نوشتههای تو را بخواند؛ پس آزادانه بنویس و خودت را سانسور نکن. به این فکر نکن که نوشتهات چقدر بیمعنی، تکراری، عجیب و بهدردنخور است.
صفحات صبحگاهی معمولاً پر از خشم، آه و ناله، ترحم و دلسوزی به حال خود، بچگانه، لوس و بیمزه هستند. باید هم همینطور باشد. همهی این احساسات منفی میان تو و خلاقیتت قرار میگیرند. اگر این موضوعات را ننویسی تا شب با تو خواهند بود. مدام در ذهنت تکرار میشوند و مانع بزرگی بر سر کارایی و خلاقیت تو خواهند بود. اما وقتی این افکار ناخوشایند را مینویسی، ذهن خود را تخلیه میکنی و با ذهن بازتر و آمادهتری به استقبال روز جدید خواهی رفت. نوشتن صفحات صبحگاهی، تو را با خودت آشتی میدهد و کمک میکند به شناخت عمیقتری از وجود خود برسی.
وقتی هر روز دربارهی مشکلات و نگرانیهایت مینویسی، سرانجام راه حلی برای آنها پیدا خواهی کرد. صفحات صبحگاهی کمک میکند تا ذهنی آرام داشته باشی، به افکارت نظم ببخشی و سطح استرس و نگرانی را در وجودت کاهش دهی.
ما در زندگی با محدودیتهای زیادی روبهرو هستیم. اما در صفحات صبحگاهی هیچ محدودیتی وجود ندارد. صفحات کاغذ تو را قضاوت نمیکنند و بدون ترس میتوانی هرچه دلت میخواهد بنویسی. در کتاب «معجزهی نوشتن صبحگاهی»، اسکار هاروست میگوید: «صفحات صبحگاهی مانند دشتی سرسبز است که میتوانید کفشها را در آن درآورده، هوای تازه استشمام کنید و در جهان درون خود غوطهور شوید. با یاری کلمات در جایجای صفحه برقصید و اجازه دهید شاعر درونتان یا که کودک درونتان آزاد شود. نوشتن وسیلهای است برای دستیابی به آنچه شاید هرگز تجربه نکرده یا آن را بیان نکردهاید.»
برای تو که به نویسندگی علاقهمندی، صفحات صبحگاهی یک روش خوب برای ایجاد عادت «نوشتن» هم هست. نوشتن این صفحات باعث میشود در نوشتن، نظم پیدا کنی و نوشتن به عادت روزانهی تو تبدیل شود. سانسورچی درونت ممکن است بگوید: «تو هیچوقت نویسندهی خوبی نخواهی شد. تو حتا عرضهی نوشتن یک داستانک را نداری. هنوز نمیدانی املای درست کلمات چگونه است. وقتی تا پنجاهسالگی نویسنده نشدی، بعد از این هم نویسنده نخواهی شد. چهچیز باعث شده که خودت را نویسنده فرض کنی؟» اما وقتی هر روز صبح هرچه به ذهنت میرسد بدون توجه به صدای سانسورچی بنویسی، کمکم صدای سانسورچی ضعیفتر خواهد شد و سلطهاش را بر تو و خلاقیتت از دست خواهد داد.
شاید بپرسی چرا صفحات صبحگاهی را باید در ابتدای روز و بلافاصله بعد از بیدارشدن نوشت. در این موقع از روز، ذهن تو هنوز کاملاً هوشیار نشده و در حالت رؤیامانندی قرار دارد، در نتیجه ذهن منطقی و صدای سانسورچی ضعیفتر است و مانعی برای نوشتن ایجاد نخواهند کرد. معمولاً نویسندگان تازهکار تصور میکنند باید حالوهوای نوشتن داشته باشند تا بنویسند، اما صفحات صبحگاهی به تو میآموزد بیتوجه به حالوهوایت بنویسی. گاهی آثار خلاقانه از دل همین بیحوصلگیها شکل میگیرند. هیچ قانونی وجود ندارد که به تو بگوید دربارهی چهچیزی بنویسی. هر چیزی که مینویسی درست است. فقط باید ذهنت را آزاد بگذاری تا به هرکجا که میخواهد سفر کند و تو را هم با خود ببرد.
نکات مهم دربارهی صفحات صبحگاهی:
۱. دفتری را به این کار اختصاص بده و هر روز صبح به محض بیدارشدن در آن بنویس.
۲. هنگام نوشتن صفحات صبحگاهی نباید به موضوع خاصی فکر کنی. قلم را روی کاغذ بگذار و فقط بنویس. هرچه همان لحظه در ذهنت میآید بنویس.
۳. حتا اگر چیزی به ذهنت نرسید بنویس: «چیزی به ذهنم نمیرسد! چه چیزی باید بنویسم؟» ولی هر طور شده باید سه صفحه را پُرکنی.
۴. نوشتن باید بهصورت بیوقفه انجام شود و نباید قلم را از روی کاغذ برداری.
۵. خودت را سانسور نکن. خیالت راحت باشد، این دفتر فقط و فقط مخصوص توست و هیچ شخص دیگری قرار نیست آن را بخواند، پس هرچه همان لحظه به فکرت میرسد آزادانه بنویس.
۶. وسوسههای دیگر را فراموش کن. ساعت، موبایل و هر وسیلهای که باعث حواسپرتی میشود از خودت دور کن.
۷. فقط روی نوشتن تمرکز کن. باید دستکم سه صفحه بنویسی.
۸. در هنگام نوشتن بههیچوجه به عقب برنگرد و نوشتههای قبل را نخوان، حتی اگر اشتباه نگارشی یا املایی داشتی رهایش کن و به نوشتن ادامه بده.
به تو قول میدهم اگر این تمرین را جدی بگیری، بهزودی نتایج خیلی خوبی میگیری.
خدانگهدار تا نامهی سوم»
آتنا دفتر زیبایی برداشت. آن را روی تختش گذاشت. صبح که بیدار شد، ابتدا به دستشویی رفت و سپس شروع به نوشتن کرد. چند خطی نوشت، اما چیز دیگری به ذهنش نرسید. میخواست به خودش بدوبیراه بگوید، که حرف استاد در ذهنش تداعی شد: «ناامید نشو و ادامه بده.» فقط یک صفحه نوشته بود، اما اشکالی نداشت. روزهای بعد میتوانست بیشتر بنویسد.
بعد از چند روز، روال کار دستش آمد. ذهنش همیشه در حال کار کردن بود و لحظهای ساکت نمیشد. چه از این بهتر؟ فهمید فقط باید به صدای ذهنش گوش کند و آن را دنبال کند. دستش را روی کاغذ میگذاشت و مینوشت. وقتی به خودش میآمد که سه صفحه را پر کرده بود.
طی دو هفتهی بعد آتنا تمرین سه جمله را انجام داد. گاهشمار و صفحات صبحگاهی را نوشت. متوجه شد که هر روز بیشتر میتواند بنویسد و دستش تا حدی راه افتاده است. اما یک مشکل بزرگ داشت. خانهشان خیلی شلوغ بود. پدر و مادرش با صدای بلند با هم حرف میزدند. مدام تلویزیون روشن بود. بیشتر اوقات مهمان داشتند. سروصدا آتنا را اذیت میکرد. او نیاز به سکوت داشت تا بتواند تمرکز کند و بنویسد. با خودش گفت: «اینجوری نمیشه. باید یه جای خلوت پیدا کنم.» اما کجا میتوانست برود؟
ادامه دارد...
🔗 فصل اول
دیدگاههای بازدیدکنندگان
شکوه طایفی
140 روز پیشمیترای عزیزم سلام
من بیصبرانه منتظر ادامه داستان آموزشی شما هستم.🤩
یه روز برات میگم چطوری سر ازین داستانهای شما درآوردم.🤓🤓
تو موقعیت فعلیِ من مثل معجزهای کارساز داره کمکم میکنه.😍😍
من همیشه به معجزه معتقد باقی میمونم🥰🥰
میترا جاجرمی
139 روز پیشسلام شکوه نازنین. اتفاقاً خودمم داشتم فکر میکردم که باید زودتر قسمت بعدی رو منتشر کنم. خوشحالم که داستان براتون مفید بوده. موفق و نویسا باشید.🌷🌷