میگوید: «سؤال بزگ این است که چگونه نویسنده بمانیم با این همه روزمرگیهای سخت زندگی.» اما در نگر من پرسش این است که چگونه نویسنده نمانیم با این همه روزمرگی. خودم را به یاد میآورم. شاید یکی از اصلیترین دلایلی که مرا به سمت نوشتن سوق داد، همین چیرگی بر هجمهی روزمرگی بود. دیو روزمرگی همهجا به دنبالم میآمد و پنجههای بزرگش را دور گلویم فشار میداد؛ درنتیجه دچار ملال بودم، خسته و دلزده از روزمرگیهایی که داشت عمر و روحم را میخورد.
خوردن، رفتن سر کار، حرفهای بیهوده، سریال دیدن، خوابیدن و فردا تکرار همین کارها. بدون هیچ هدفی پیش میرفتم و انگیزهای برای ادامه نداشتم. دوبارگیها شوق زندگی را در من کمرنگ کرده بود. اما نوشتن، اشتیاق زیستن را دگرباره شعلهور کرد. راهی دگر پیش رویم گذاشت و باعث شد زیباییها را از نو ببینم. دیگر هیچچیز تکرار مکررات نبود. دنیای جدیدی در برابر نگاهم گشوده شد که انتها نداشت. در این جهان تازه، میتوانستم از نو تجربه کنم و بیاموزم و از دل آزمودهها و آموختههای پیشین حرف جدیدی برای نوشتن بیابم.
دیگر روزهایم تکراری نیست. عصارهی اتفاقات کوچک روزمره دستمایهای میشود برای نوشتن یادداشت، مقاله، داستان، کاریکلماتور و شعر. با این کار از هدررفت عمرم جلوگیری میکنم. در پایان روز، نوشتهای دارم که به آن افتخار میکنم؛ سندی که نشاندهندهی پیروزیام بر روزمرگی است.
دیدگاه خود را بنویسید