وقتی نوجوان هستی، جذب زیبایی ظاهری آدمها میشوی. قد بلند، صورت خوشگل، چشمهای درشت و بینی کوچک برایت جذابند. میپنداری هر کس صورت زیباتری دارد، آدم بهتری است. چند سالی که میگذرد و تجربههای تلخی که کسب میکنی، تغییرت میدهند. حالا میدانی پشت هر ظاهر زیبایی لزوماً قلب مهربانی پنهان نیست. گاهی وحشتناکترین هیولاها صورتی بهزیبایی فرشتهها دارند. اکنون به چیزهای دیگری دقت میکنی. میکوشی معنای احساسی را که پشت لبخندی پنهان شده دریابی. آیا این پوزخندی است از سر حسادت یا لبخندی است از روی محبت؟ دیگر اندازه و رنگ چشمها برایت مهم نیست. حالا در چشمهای طرف مینگری و میکوشی راز نگاهش را کشف کنی. تمرکزت را میگذاری روی انرژی و حسی که از دیگران میگیری.
اما وقتی چند سالی مینویسی، دوباره تغییر میکنی. حالا نه به ظاهر آدمها بسنده میکنی و نه به حسی که ازشان میگیری. «نوشتن» سنجهی دیگری به تو میدهد. تو توانایی خواندن اندیشهها را پیدا میکنی. نوشتههای آدمها را بررسی میکنی و به عمیقترین لایههای وجودشان دست مییابی. میفهمی که پشت پوستهی ظاهری آدمها چه اندیشهای نهفته است. دسترسی به خود واقعی انسانها برایت آسانتر میشود. حالا میتوانی عمق وجود آدمها را بسنجی و آنهایی را که شبیه تو هستند پیدا کنی. رابطههایت بر اساس تفکر شکل میگیرد. نوشتن به تو قدرت شناخت آدمها را میدهد. تو سنجهای داری برای تشخیص روح آدمها. تو به تکتک واژههایی که هر فرد به کار میبَرَد دقت میکنی، روحیهی پنهان پشت کلمات را میبینی؛ روحهای خوب را برمیگزینی و دوستیهای پایداری با آنها شکل میدهی. تو عاشق این تغییری؛ عاشق تغییری که نوشتن به تو میبخشد.
دیدگاه خود را بنویسید