این روزها نظیر این جمله را زیاد میشنوم: «من همونجوری که حرف میزنم، مینویسم.» و به این کار افتخار هم میکنند. خب، خسته نباشی دلاور. یکی هم پیدا نمیشود از این دوستان بپرسد اگر نوشتن همان حرف زدن است، پس چرا همهی آدمها نویسنده نمیشوند؟ این میان تکلیف «هنر نویسندگی» چه میشود؟ اگر نوشتن عین حرف زدن است، پس چرا ما خودمان را شرحهشرحه میکنیم تا «نوشتن» بیاموزیم؟ اگر نوشتن در حد حرف زدن آسان است، چرا بیشتر افراد نمیتوانند یک نامهی کوتاه یا حتا یک یادداشت سادهی عاشقانه بنویسند؟
نه دوست عزیز، اینکه نوشتن را تا حد حرف زدن پایین بیاوریم، خیانت در حق خودمان و دیگران است؛ توهین به کسانی است که شب و روز عرق میریزند تا راهی برای بهتر نوشتن بیابند. خیلی از افرادی که خوب صحبت میکنند، از نوشتن یک جملهی درست عاجزند و بسیاری از نویسندگان هم نمیتوانند خوب حرف بزنند. در نگر من، «حرف زدن» و «نوشتن» دو دنیای کاملاً متفاوتند با اندکی مشترکات.
تفاوتهای دنیای نوشتار با گفتار
به حرف زدنتان دقت کنید. از صبح تا شب چه تعداد واژه به کار میبرید؟ آیا جز این است که بیشتر ما دایرهی واژگان محدودی داریم که بسیار هم شبیه به دیگران است؟ افزونبر این، خیلی از کلمات دنیای نوشتار جایی در جهان گفتار ندارد، پس باید تمام این واژهها را دور بریزیم؟ و آیا آن زمان نوشتارمان هم مثل گفتارمان فقیر نخواهد شد؟ آیا تنها با کلمات گفتاری میتوان متنهای شاعرانه نوشت؟ آیا واژههای گفتاری برای انتقال منظور در متنهای فلسفی و علمی یا آموزشی کافی هستند؟ آیا تنها با تکیه کردن بر کلمات گفتار میتوان داستان را شرح داد و متنی تأثیرگذار نوشت؟ و آیا کسی که تنها به زبان گفتار مینویسد، میتواند حتا اندکی به قلمرو شعر نزدیک شود؟
هنگام صحبت کردن، بهطور معمول، وسواسی در انتخاب کلمات نداریم. هرچه به ذهنمان میرسد، میگوییم. ممکن است پشتِسر هم مترادفها را به کار ببریم (هجو)، یا جملهها را بدون فعل و ناتمام رها کنیم. بسیاری از جملههایی که میگوییم زیادی هستند، تکرارهای بیخودی داریم و آسمانوریسمان به هم میبافیم. (زیادهگویی) از موضوعی به موضوع دیگر میپریم (پرش افکار) و شاید حرفهایمان سروته زیادی نداشته باشد. البته که این مشکلات هنگام صحبت کردن به چشم نمیآید، اما در نوشتن اتفاقاً تفاوت نویسندهی خوب و نویسندهی بد را برملا میکند.
هنگام حرف زدن بهطور معمول فکر نمیکنیم و آنچه در لحظه به نظر درست است را بیان میکنیم. اما نوشتن است که ما را به اندیشیدن وامیدارد. اینجاست که تازه میفهیم تمام مدت در حال گزافهگویی بودهایم، سروتهش را که بزنیم، شاید دو سطر حرف بهدردبخور گیرمان بیاید. پس میکوشیم بین جملهها و پاراگرافهایمان ارتباط منطقی ایجاد کنیم و متنی بنویسیم پیرامون یک موضوع واحد که منظور را بهدرستی منتقل میکند. وگرنه نتیجه میشود نوشتههایی بیسروته که نویسنده هم خود نمیداند منظورش چه بوده، چه برسد به خواننده.
نتیجهگیری
نوشتن با حرف زدن متفاوت است. اگر فرقی بین این دو نبود، الان هشت میلیارد نویسنده داشتیم. با تکیه بر نوشتار گفتاری، نمیتوان به نویسندهی تراز اول تبدیل شد. میتوانیم در برخی نوشتهها از واژهها و نحو گفتاری بهره بگیریم، اما برای اینکه خواندنی بنویسیم باید دایرهی واژگانمان را پیوسته گسترده کنیم و انواع مختلف نوشتار را بیاموزیم، وگرنه شبیه نویسندههای رمانهای آبدوغخیاری اینستاگرام میشویم؛ شاید طرفداران زیادی هم جذب کنیم، اما در دنیای ادبیات ماندگار نخواهیم شد.
دیدگاه خود را بنویسید