بدترین چیزی که امسال برایم اتفاق افتاد مرگ مادربزرگ و پدربزرگم بود. هنوز هم غم از دست دادن آن ها گاه و بی گاه غمگینم می کند. اما این اتفاقات دردناک درس بزرگی برای من داشت. اینکه همه ی ما فانی هستیم و روزی از این دنیا رخت سفر می بندیم. من به واسطه ی تحصیل در رشته ی پزشکی، مرگ های بسیاری را به چشم خود دیدم اما انگار باور نمی کردم که مرگ برای من و نزدیکانم هم اتفاق خواهد افتاد. خودم را از مرگ و فکر کردن به آن جدا کرده بودم. تصور می کردم مرگ اتفاقی است که خیلی از من دور است و حالا حالاها فرصت دارم. اما مرگ ناگهانی دو نفر از عزیزترین های زندگی ام مرا به خود آورد. باعث شد تا به خودم و زندگی ام عمیق تر نگاه کنم.

 تلنگری برای من بود که ببینم با زندگی ام چه کار دارم می کنم. آیا این زندگی همان چیزی است که آرزویش را داشتم؟ یا اینکه به جایی رسیده ام که هیچ تلاشی برای آنچه واقعاً می خواستم و دوست داشتم، انجام نمی دادم. اسیر روزمرگی بودم. مثل یک ربات هر روز بلند می شدم، به کلینیک می رفتم. کارهایی که هیچ لذتی برایم نداشت انجام می دادم. اجباراً با آدم هایی وقت می گذراندم که هیچ نقطه ی اشتراکی با آن ها نداشتم و اگر این اتفاقات تلخ نمی افتاد من همچنان همین رویه را ادامه می دادم و روزهای عمرم بیهوده سپری می شد. 

من بزرگ ترین تصمیم زندگی ام را گرفتم. تا این زمان جسارت نداشتم که از کاری که دوستش ندارم دل بکنم اما مرگ عزیزانم این شهامت را در من به وجود آورد. فهمیدم اگر بیست سال را هدر داده ام دلیل نمی شود که بیست سال آینده را هم هدر بدهم. باید کاری را می کردم که همیشه دلم می خواست. نباید وقت باقی مانده ام را هدر می دادم . پس شروع کردم به نوشتن. کاری که همیشه مورد علاقه ام بود و افسوس که زودتر شروع نکردم. با اینکه هنوز غم در گوشه ی دلم سنگینی می کند اما احساس می کنم در مسیر درستی قرار گرفته ام چرا که اکنون هدفی دارم که با لذت آن را دنبال می کنم.