خانم نویسنده می‌خواست شروع به نوشتن کند که چشمش به کودک درونش افتاد که با چشم‌های اشک‌آلود به او خیره شده بود. خانم نویسنده گفت: «چی شده فسقلی؟ چرا گریه می‌کنی؟» کودک درون با عصبانیت جواب داد: «با من حرف نزن. باهات قهرم.»

خانم نویسنده: «چرا؟ مگه من چیکار کردم؟»

کودک درون: «کاری نکردی.»

خانم نویسنده: «اگه کاری نکردم، پس چرا باهام قهری؟»

کودک درون: «چقدر خنگی. می‌گم کاری که باید می‌کردیو نکردی.»

خانم نویسنده: «ای بابا واضح حرف بزن، ببینم چی می‌گی»

کودک درون: «واقعن نمی‌دونی؟ تو یادت رفته که من وجود دارم.»

خانم نویسنده: «این چه حرفیه. مگه می‌شه یادم بره. همین چند روز پیش وقتی دبیر بخش کاریکلماتور بهم گفت کاریکلماتورهام بهترین بودن، کی بود که از خوش‌حالی بالاوپایین می‌پرید و احساس شاگرداول بودن بهش دست داده بود. تو نبودی؟»

کودک درون: «چرا خودم بودم. بعد از مدت‌ها یه خودی نشون دادم. ولی این چیزی از گناه تو کم نمی‌کنه»

خانم نویسنده: «می‌شه بفرمایید گناه بنده چیه؟»

کودک درون: «تو به من توجه نمی‌کنی. یه جوری رفتار می‌کنی انگار وجود ندارم.»

خانم نویسنده با سردرگمی کله‌اش را خاراند و جواب داد: «نمی‌فهمم. خب من بزرگ شدم، نمی‌تونم که مثل بچه‌هارفتار کنم.»

کودک درون با عصبانیت فریاد کشید: «ولی من وجود دارم و اگه بخوای موفق بشی، باید کاری کنی که من خوش‌حال باشم»

خانم نویسنده: «جدن؟ می‌شه بپرسم چه جوری؟»

کودک درون: «بله! می‌شه بپرسی. تو مگه نویسنده و شاعر نیستی؟»

خانم نویسنده: «خب چرا هستم»

کودک درون: «واسه یه نویسنده چی از همه مهم‌تره؟»

خانم نویسنده: «پشتکار، مطالعه‌ی زیاد، نوشتن زیاد و»

کودک درون با کج‌خلقی حرف خانم نویسنده را قطع کرد: «نه خنگول جان، از همه‌چی مهم‌تر، خلاقیته. می‌فهمی؟ خلاقیتتتتتت»

خانم نویسنده: «آره درسته»

کودک درون: «ببین اگه بخوای نویسنده‌ی خوبی باشی، باید من شاد و فعال باشم تا بتونم خلاقیتتو زیاد کنم. مثلن شاعری‌ ها! مگه نشنیدی محمود کیانوش می‌گه شعر، زبان کودکی انسانه؟»

خانم نویسنده: «حالا نمی‌خواد اطلاعات ادبیتو به رخ من بکشی. ناسلامتی اینارو از خودم شنیدی ها»

کودک درون: «ببین این یه معامله‌ی دوسربرده. هم من راضی می‌شم، هم تو»

خانم نویسنده: «قبوله. حالا باید چیکار کنم که والاحضرت خوش‌حال بشن؟»

کودک درون: «شبا زودتر بخواب»

خانم نویسنده: «عجب فسقلی پررویی هستی. به ساعت خواب من چیکار داری؟»

کودک درون: «آخه من دوست دارم شبا برام قصه بخونی. ولی انقدر دیر می‌خوابی که حاشو نداری.»

خانم نویسنده دستی به چانه‌ی خود می‌کشد: «باشه قبوله. خودمم از ذدیرخوابیدن خسته شدم. خب بعدی رو بگو.»

کودک درون: «برام بستنی بخر»

خانم نویسنده از کوره در می‌رود: «بستنی آدمو چاق می‌کنه. به‌خاطر هوسای تو تن به چاقی نمی‌دم. اینو تو گوشت فرو کن.»

کودک درون قیافه‌ی مظلومی به خود می‌گیرد: «تو رو خدا. فقط ماهی یه بار. قول می‌دم کم بخورم.»

خانم نویسنده که کمی آرام‌تر شده می‌گوید: «نچ، هر دو ماه یه‌بار. دیگه هم حرفی نباشه. خواسته‌ی بعدیت چیه؟»

کودک درون: «ورزش کن.»

خانم نویسنده با چشم‌های گردشده می‌پرسد: «ورزش؟ این چه ربطی به خوش‌حالی تو داره؟»

کودک درون: «من برای اینکه خوش‌حال باشم، باید جست‌وخیز کنم. تو همه‌ش یه جا نشستی. یه کم حرکت کن بابا»

خانم نویسنده به فکر فرو می‌رود: «با اینکه اصلن دلم نمی‌خواد اینو بگم ولی حق با توئه. قبول می‌کنم. چیز دیگه‌ای هم هست؟»

کودک درون: «معلومه که هست. کلکسیون پری دریایی رو دوباره بچین»

خانم نویسنده: «این کار تو رو خوش‌حال می‌کنه؟»

کودک درون با خوش‌حالی می‌گوید«آره،آره. خیلی. وقتی اون چیزای کوچیک و خوشگلو می‌بینم کیف می‌کنم»

خانم نویسنده: «حالا اگه قول می‌دی جوگیر نمی‌شی یه خبر خوب بهت بدم»

کودک درون: «بگو!بگو!»

خانم نویسنده: «دیشب یه اکسسوری پری دریایی خریدم. کلی پول دادم بابتش. حالا هی بگو من به فکر تو نیستم»

کودک درون: «آخ جون. صبر کن ببینم پس چرا من نفهمیدم»

خانم نویسنده لبخند شیطنت‌باری می‌زند: «آخه ساعت یک نصفه‌شب بود. تو خواب بودی»

کودک درون: «ای بدجنس. حالا که این‌طور شد می‌خوام کارتون ببینم. . می‌شه کارتون جودی و پری دریایی رو ببینم؟»

خانم نویسنده: «نخیر. نمی‌شه. وقت اضافی ندارم با این کارا هدر بدم.»

کودک درون: «تو که همه‌ش داری سریال می‌بینی، خب به جاش کارتون ببین»

خانم نویسنده عصبانی می‌شود: «تو چه بچه‌ی دروغ‌گویی هستی. من فقط یه سریال می‌بینم اونم چون مامان اینا می‌بینن و مجبورم»

کودک درون: «باشه.باشه. راست می‌گی. ولی نیم ساعتو که دیگه وقت داری»

خانم نویسنده با اخم جواب می‌دهد: «نه. ندارم»

کودک درون: «خب پس برو تو پیج خاطرات دیروز. انجا کارتونای قدیمی رو پخش می‌کنه. دیگه چند دقیقه که کسی رو نمی‌کشه.»

خانم نویسنده: «بهش فکر می‌کنم ولی قول نمی‌دم»

کودک درون: «یه چیز دیگه هم هست»

خانم نویسنده: «توی نیم‌وجبی چقدر خواسته‌هات زیادن. زود باش بگو. وقت ندارم. همه‌ی کارام موندن»

کودک درون: «می‌خواستم بگم اخبارو دنبال نکن»

خانم نویسنده: «با اینکه به تو ربطی نداره ولی به اطلاعت می‌رسونم که من اخبار کانالا رو دیگه نمی‌خونم»

کودک درون: «ربط داره. خیلیم ربط داره. وقتی اخبار می‌خونی، من استرسی می‌شم. تازه حواسم هست هنوزم گاهی به اخبار ناخونک می‌زنی»

خانم نویسنده: «والا معلوم نیست تو کودک درون منی یا آقابالاسر درون من. همه‌ش داری امرونهی می‌کنی. باشه دیگه هیچ خبری نمی‌خونم. حالا اجازه‌ی مرخصی می‌دی؟»

کودک درون: «فقط یه چیز دیگه. گاهی وقتا بازی کن»

خانم نویسنده: «مثل اینکه نمی‌خوای بفهمی. من بزرگ شدم. برم بازی کنم؟»

کودک درون: «من نمی‌گم. دانشمندا می‌گن برای اینکه ذهن‌تون باز بشه و خلاق‌تر بشین باید بازی کنین»

خانم نویسنده: «دست به گوگلتم که خوبه. به خودم رفتی. حالا چی بازی کنم؟ توقع نداری که گرگم به هوا یا لی‌لی بازی کنم؟»

کودک درون: «نه. تو گوشیت بازی کن. کندی کراشو که دوست داری»

خانم نویسنده: «بله.بله. متأسفانه چیزی رو نمی‌شه از تو پنهون کرد. حالا خوش‌حال شدی؟ دیگه می‌تونم برم بنویسم؟»

کودک درون: «منو یادت نره ها. وقتی می‌نویسی‌ام به نوشتن مثل یه بازی نگاه کن. اون‌جوری سر منم گرم می‌شه»

خانم نویسنده: «به روی چشمم میترا کوچولو»

خانم نویسنده لبخند می‌زند و با کودک درونش دست می‌دهد. ته دلش می‌داند که کودک درونش درست می‌گوید و به نفع خودش است اگر به حرف‌های این کودک گوش کند.